دنبال کننده ها

۲۰ مرداد ۱۴۰۳

تقی .... تقی

( خاطره یک پزشک بخش اطفال)
رفتم دستکش هام رو عوض کنم، نمیدونم تا برگردم چه بلایی سر خودش آورد که
اینطوری گریه میکرد.
پرسیدم آخه کجات درد میکنه کوچولو؟...
بدون وقفه میگفت : تقی ...تقی
پرستار رو صدا زدم، ولی اونم نتونست متوجه بشه که این بچه چش شده ...بچه
هم که ول کن نبود و دائم تقی تقی میکرد
گفتم تقی جان آروم باش . تو دیگه مرد شدی . مرد که گریه نمیکنه
پرستار گفت اسمش که تقی نیست آقای دکتر!
تو پرونده اش نوشته رامتین!
گفتم خب شاید تو خونه تقی صداش میکنن .
اونم زد زیر خنده
ازش خواهش کردم مادر بچه رو صدا کنه تا بخش رو روی سرمون خراب نکرده
.مادرش که اومد یه چسب زخم خواست و چسبوند رو یکی از انگشتاش. بعد هم دلداری اش داد و آرومش کرد
گیج شده بودم . پرسیدم قضیه چی بود؟...
مشخص شد تو مهدکودک ، اسم امام ها رو به ترتیب انگشت های دست، به این ها
یاد میدن،... این بچه هم که انگشت اش مونده بود لای دسته صندلی و درد
گرفته بود، برای همین هم وقتی ازش می پرسیدیم کجات درد میکنه ، همش
میگفت: تقی
May be an image of text
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Faramarz Ghazi and 110 others

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر