( خاطره یک پزشک بخش اطفال)
رفتم دستکش هام رو عوض کنم، نمیدونم تا برگردم چه بلایی سر خودش آورد که
پرسیدم آخه کجات درد میکنه کوچولو؟...
بدون وقفه میگفت : تقی ...تقی
پرستار رو صدا زدم، ولی اونم نتونست متوجه بشه که این بچه چش شده ...بچه
هم که ول کن نبود و دائم تقی تقی میکرد
گفتم تقی جان آروم باش . تو دیگه مرد شدی . مرد که گریه نمیکنه
پرستار گفت اسمش که تقی نیست آقای دکتر!
تو پرونده اش نوشته رامتین!
گفتم خب شاید تو خونه تقی صداش میکنن .
اونم زد زیر خنده
ازش خواهش کردم مادر بچه رو صدا کنه تا بخش رو روی سرمون خراب نکرده
.مادرش که اومد یه چسب زخم خواست و چسبوند رو یکی از انگشتاش. بعد هم دلداری اش داد و آرومش کرد
گیج شده بودم . پرسیدم قضیه چی بود؟...
مشخص شد تو مهدکودک ، اسم امام ها رو به ترتیب انگشت های دست، به این ها
یاد میدن،... این بچه هم که انگشت اش مونده بود لای دسته صندلی و درد
گرفته بود، برای همین هم وقتی ازش می پرسیدیم کجات درد میکنه ، همش
میگفت: تقی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر