شبی در سامارا - در ساحل ولگا - مشغول قدم زدن بودم .ناگهان شنیدم یکی فریاد میزند : برادر ! کمک ! کمک !
هوا تاریک بود و ابرهای تیره ای سرتاسر آسمان را پوشانده بود . یکنفر در میان آب دست وپا میزد
خودم را به میان آب انداختم و به غریق رساندم ،چنگ در موهایش انداختم و او را به ساحل رساندم .هنوز به ساحل نرسیده بلند شد و یقه مرا گرفت و با خشم فراوان داد کشید که : تو چه حقی داری موی مردم را بگیری و بکشی؟
گفت :ای لعنتی !چطور داشتم غرق میشدم ؟آب رودخانه به شانه هایم هم نمیرسید !داشتم غرق میشدم ؟ چه حرف مزخرفی !
گفتم : ولی شما با فریاد کمک می خواستید . نمی خواستید؟
- گیرم که فریاد میزدم ، من هر قدر دلم بخواهد می توانم فریاد بزنم ! زود باش یک روبل رد کن بیاد و گرنه آژان خبر میکنم ! یا الله !
کمی با او جر و بحث کردم اما دست آخر متوجه شدم حق با اوست . دست توی جیبم کردم و هر چه توی جیب داشتم به او دادم و عاقل تر به خانه ام رفتم.....
«از خاطرات ماکسیم گورکی "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر