آقای پاگنده استاندار شده بود . استاندار آذربایجان شرقی . میگفتند دایی جمشید آموزگار است . راست و دروغش را نمیدانم .جمشید آموزگار وزیر کشور بود . هنوز نخست وزیر نشده بود .
وقتی چشمانم به کفش های آقای پا گنده می افتاد انگاری دارم به قبر بچه نگاه میکنم.
آمده بود استاندار آذربایجان شرقی شده بود .نامش سپهبد اسکندر آزموده بود . برادر سرتیپ حسین آزموده که مصدق را به محاکمه کشانده بود .
سپهبد اسکندر آزموده یکی از عاملان اصلی کودتای ۲۸ مرداد بود . پس از کودتا تا قائممقامی فرماندهی ارتش شاهنشاهی پیش رفته بود .
حالا آمده بود استاندار آذربایجان شرقی شده بود . از سیاست و رمز و رازهای هزار توی آن چیزی نمیدانست . آذربایجان و مردمانش را نمی شناخت .از نظامیگری بسیار میدانست اما از سیاست هیچ . خیال میکرد می تواند آذربایجان را بمثابه یک پادگان نظامی اداره کند . سخنرانی نمیدانست . اهل سخنرانی نبود .
با او به شهرهای بسیاری سفر کردم . از مراغه و مرند بگیر تا اردبیل و سراب . به فرمانداران دشنام میداد. همچون فرمانده قدرتمندی به سرباز بینوایی.
یک شب خوابیدیم صبح بیدار شدیم دیدیم نیمی از شهر تبریز در آتش سوخته است . همه مات و حیران مانده بودیم . چگونه چنین چیزی ممکن است ؟
هفته بعد دولتیان به تبریز آمدند . وزیران و وکیلان آمدند .
کارگران و کارمندان و دانش آموزان را به تظاهرات فرا خواندند. گفتند خرابکارانی از آن سوی مرزها آمده بودند ! همگان بر ابلهی وزیران خندیدند .
اما نخستین جرقه های آن انقلاب شوم زده شده بود .
سپهبد اسکندر آزموده را بر کنار کردند . ستاد بزرگ ارتشتاران او را مسئول مستقیم فاجعه تبریز شناخت .به انگلستان رفت و آنجا مرد .اما پایه های آن فاجعه تاریخی را او نهاد .
پس از او ارتشبد جعفر شفقت را به استانداری آذربایجان شرقی گماشتند . مردی که سالها فرمانده گارد جاویدان بود . یک عالمه قپه و یراق و نشان و پاگون و ستاره و بازو بند و زلم زیمبوهای رنگ وارنگ داشت . قاضی القضات ارتش نیز بود . یک ملای تمام عیار با درجه ارتشبدی. همان ارتشبدی که اعلامیه بیطرفی ارتش بهنگام آن شبیخون بلا امضای اورا هم دارد .
مردمان اما او را به تحریک ملایان بهایی میدانستند .یک بهایی بسیار معتقد .
میگفتند پسر خاله شاه است . راست ودروغش را نمیدانم .
با او یکی دو سفر به شهرهای آذربایجان رفتم .
سفر کردن با او مصیبتی بود . نمیگذاشت کسی از همراهان دمی به خمره بزند . پپسی را حرام میدانست .آخوندی بود که بجای عبا و عمامه لباس نظامیگری بر تن داشت . انسان آرام متعادل بی آزاری بود . برای استانداری اما ساخته نشده بود .
و دیری نگذشت که :
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته همی گفت که کو کو؟ کوکو ؟
بله برادر جان ! چنان بود که چنین شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر