ما درروزگار جوانی مان – در عهد آن اعلیحضرت رحمتی _ چند وقتی خبرنگار روزنامه اطلاعات بودیم .
( این رفیق بلشویک ما به اعلیحضرت رحمتی میگوید اعلیزحمت رحمتی. نمیدانم از قصد میگوید یا لکنت زبان دارد )
یک روز تابستانی داشتیم از کنار میدان شهرداری رشت میگذشتیم دیدیم زنی شندره پندره با هفت هشت تا بچه قد و نیمقد درست جلوی در ورودی شهرداری نشسته است و دارد گدایی میکند . بچه ها با لباس های پاره پوره و با سر و صورتی چرکین یقه رهگذران را میگرفتند و با سماجت پول میخواستند .
ما که هنوز نمیدانستیم دنیا دست کیست سه چهار تا عکس از این گدای محترمه و اذناب شان ! گرفتیم و توی روزنامه چاپ کردیم و زیر عکس هم نوشتیم : آقا ! این چه مملکتی است ؟ ما که لولهنگ مان اینهمه آب میگیرد و کباده ملک الملوکی دنیا را می کشیم و ادعا میکنیم به سرعت برق و باد چهار نعله بسوی دروازه های تمدن بزرگ می تازیم اگر یک توریستی ؛ یک جهانگردی ؛ یک فرنگی پدر سوخته ای چشمش به این خیل گدایان بیفتد مسخره مان نخواهد کرد و نخواهد پرسید این چه تمدن بزرگی است که شما نمی توانید شکم چهار تا و نصفی آدم فلکزده را سیر کنید ؟
فردا صبحش رفتم روزنامه . دیدم سرپرست روزنامه – کریم بهادرانی – پشت میزش نشسته است و رنگ به چهره ندارد .
پرسیدم : چی شده کریم جان ؟ مریضی ؟
گفت : مریضم ؟ کاشکی مریض بودم . کاشکی زیر خاک خوابیده بودم !
گفتم : چی شده بابا ؟
گفت : چی میخواستی بشود ؟ از ساواک آمده بودند دنبالت !
گفتم : ساواک ؟ مگر من چیکار کرده ام ؟
هنوز حرف هایمان تمام نشده بود که دو تا قلچماق ساواکی از راه رسیدند و مرا پرت کردند توی یک لندرور و بردندمان دوستاق خانه مبارکه همایونی.
در آنجا اول حسابی مشت و مال مان دادند ، میخواستند بدانند با کدام گروه خرابکار پسر خاله ایم .بعدش در آمدند که : مرتیکه فلان فلان شده خرابکار ! حالا کارت به جایی رسیده که دروازه های تمدن بزرگ را مسخره میکنی ؟ چنان پدری از تو بسوزانیم که توی کتاب های تاریخی بنویسند .
هر چه گفتیم آقا جان ! این عکس ها را که ما از گور بابای مان در نیاورده ایم ! دزد حاضر است و بز هم حاضر ! اما مگر به گوش شان میرفت ؟ چنان دک و دنده مان را له و لورده کردند که شش هفت روز نمی توانستیم درست حسابی راه برویم .کارت خبرنگاری مان را هم گرفتند گفتند بگوز و برو تنها نمانی!
اینکه بعد ها چه مصیبت هایی کشیدیم بماند .خلاصه اینکه ما عنصر نا مطلوب شناخته شده بودیم و چاره ای نداشتیم جز اینکه بار و بندیل مان را ببندیم و از مملکت فرار کنیم . ما هم فرار را بر قرار ترجیح دادیم و رفتیم همان جایی که عرب نی انداخته بود .
بله برادر جان ! اوضاع چنان بود . چنان بود که چنین شد.
طرح از : احمد سخاورز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر