ناصر آقا راننده اداره مان بود . از آن داش مشدی های با مرام بود که از زور ناچاری آمده بود راننده اداره مان شده بود . یک کلاه شاپو رو سرش میگذاشت و همیشه خدا هم هشتش گروی نه اش بود .
هفت هشت تا بچه داشت . همه شان پسر
ناصر آقا وقتی دو سه تا گیلاس بالا می انداخت می نشست برایم خاطره تعریف میکرد . چه خاطره هایی هم . من خاطراتش را میشنیدم قاه قاه میخندیدم .
یک شب که خیلی مست کرده بود
داستانی برایم تعریف کرد که
شنیدن دارد :
میگفت: یک روز آمدم خانه دیدم زنم گریه میکند . پرسیدم چه خبر شده ؟
گفت : یکی از پسران مان تب دارد و مثل بید میلرزد . باید ببریمش دکتر .
دیدم یک پاپاسی توی جیبم نیست . با خودم گفتم : جن و پری کم بود یکی هم از دیوار پرید ؟خدایا چه کنیم چه نکنیم ؟ دست مان که به جایی بند نیست . چوق خط مان هم که پیش دوست و رفیق و آشنا و موسیو قاراپت پر است . از لوطیگری هم که فقط پاشنه کش اش را داریم . نه پشت داریم نه مشت . چه کنیم چه نکنیم ؟
گفتیم خدایا ! نعمت به سگان دادی و دولت به خران ، پس ما به تماشای جهان آمده ایم ؟
پاشدم پاشنه گیوه ام را ورکشیدم و ماشین لندرور اداره را برداشتم و د برو !رفتم امامزاده هاشم .نیمه شب بود رسیدم آنجا . امامزاده هاشم تا خانه ام سی چهل دقیقه ای فاصله داشت . میدانستم در حیاط امامزاده هاشم یک صندوق آهنی گذاشته اند رویش با خط جلی نوشته اند صندوق نذورات! خلایق میآمدند پول بی زبان شان را میریختند توی صندوق تا برای دختران ترشیده شان شوهر پیدا بشود یا اینکه شقاقلوس شان با انفاس قدسی آقا درمان بشود !
گفتم : این آقا نه کور میکند نه شفا میدهد . فی الواقع استخوان لای زخم است . نه به دار است نه به بار است اسمش علی خدایار است . یک یا علی گفتم و زنجیر را انداختم پشت صندوق آهنی و آنرا از جا کندم و گذاشتمش توی لندرور و یکراست آمدم خانه.
زنم گفت : این دیگر چیست؟
گفتم :صندوق قرض الحسنه است ! از بانک امامزاده هاشم قرض گرفته ام .!
رفتم چکش و اره و یک عالمه آچار هفت سر و آچار جغجغه ای آوردم افتادم بجان صندوق. با چه والذاریاتی صندوق را شکستم . به به چه اسکناس هایی . به به چه پولی !
صبح بچه را برداشتم بردم دکتر .ده دوازده تومان پول دکتر و دوا درمان بچه مان شد . مابقی پول را چپاندم توی کیفم دو سه ماه شب ها با همین پول به سلامتی امامزاده هاشم ودکا میخوردم و کیف میکردم .
◦
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر