گل خانم پزشک محله مان بود. سواد نداشت . هفتاد هشتاد سالی داشت . بلند قد و کم حرف. خانه اش با آن دیوارهای آجری و بام سفالی خوشرنگش از آن خانه های اربابی بود که نفس های آخرش را میکشید . از در و دیوار خانه اش بوی کهنگی و فرسودگی میآمد.
درست پای دیوار خانه اش چشمه کوچکی از بن سنگی عظیم و خزه بسته میجوشید که زلال ترین و خنک ترین آب دنیا را داشت.
گل خانم پزشک محله مان بود . هر وقت چشم مان درد میگرفت مادر دست مان را میگرفت میبرد خانه اش. گل خانم مقداری از آب همان چشمه را توی نعلبکی میریخت و یک برگ درخت نارنج هم میگذاشت توی آب و نعلبکی را میگرفت جلوی چشمان مان و زیر لب چیزهایی را زمزمه میکرد و چند بار توی چشمان مان فوت میکرد . فردایش که از خواب پا میشدیم دیگر از درد چشم مان خبری نبود .
گل خانم تخصص دیگری هم داشت . هر وقت استخوان ماهی توی حلق مان گیر میکرد و نزدیک بود خفه مان بکند این گل خانم بود که با آن انگشتان معجزه گرش استخوان را از گلوی مان بیرون میکشید
کاشکی حالا گل خانم زنده بود و این بغض های هزاران ساله ای را که انگاری قرن هاست از زمان موسی و عیسی و محمد و آن کلب آستان علی و آن بزرگ ارتشتاران و آن امام خمینی رحمت الله علیه توی حلقوم مان جا خوش کرده و به غمباد تبدیل شده است با آن انگشتان هنر بارش بیرون میکشید تا می توانستیم نفسی براحتی بکشیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر