تلفن زنگ میزند . گوشی را بر میدارم .صدای نکره پر طمطراق مردی می پرسد : مستر فلانی؟
میگویم : بفرمایید ! خودم هستم
میگوید : من ستوان جورج هلمن هستم . از اداره پلیس .
تنم شروع میکند لرزیدن.
با لکنت زبان میگویم: بفرمایید! امری داشتید ؟
میگوید : من از اتحادیه آژان های شهر ماری ویل زنگ میزنم.
میگویم : بله بله !
طوری با تحکم حرف میزند انگار میخواهد همین حالا بیاید مرا دستگیر کند . هی با خودم کلنجار میروم که خدایا چه بندی به آب داده ام کارم به اتحادیه آژان ها کشیده است ؟. تنم همچنان میلرزد .
من اساسا از پلیس می ترسم. از شصت و پنج سال پیش که سرکار استوار بابایی یک سیلی خواباند بیخ گوش دایی مم رضا و او را کشان کشان انداخت توی جیپ ژاندارمری تا همین الان از هرچه ژاندارم و آژان وپاسدار و مامور نظمیه می ترسم .از هر کسی که لباس فرم تنش باشد می ترسم . حتی گهگاه از مامور آسانسور با آن لباس خاکستری اش وحشت میکنم .
با لکنت زبان گفتم :چه کاری از دستم ساخته است ؟
گفت: ما داریم برای اتحادیه آژان ها ی ماری ویل پول جمع میکنیم. سه تا آپشن برای شما داریم : پنجاه دلار .صد دلار . دویست دلار .
گفتم : پدر آمرزیده ! ما را زهره ترک کردی . کم مانده بود توی شلوار مان بشاشیم ! خیال میکردیم آدم کشته ایم شما میخواهید بیایید ما را بگیرید بسپارید دست فرشته عدالت!
خنده ای کرد و گفت : چقدر برای تان بنویسم ؟ دویست دلار خوب است؟
گفتیم : آقای ستوان ! ما باز نشسته ایم ! نان سواره است ما پیاده ! حالا نمیشود تخفیفی بما بدهی؟
گفت : صد دلار چطور است ؟
گفتیم : چاره دیگری داریم ؟
گفت : نه !
صد دلار سلفیدیم خودمان را خلاص کردیم . اما عجب ترسیده بودیم ها ! آدم از نوادگان میرزا کوچک خان جنگلی باشد آنوقت اینقدر ترسو ؟ نوبر است والله
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر