در میان نویسندگان و روشنفکران ایرانی ؛شاهرخ مسکوب را بیش از همه دوست میدارم . او نماد کامل دانش و فروتنی بود .
مسکوب نه داعیه روشنفکری داشت نه ادعای درویشی ؛ اما یک دانشی مرد اصیل و واقعی بود
عشق عمیق او به فردوسی و شاهنامه چنان بود که میگفت : اگر فردوسی نبود زندگی من چقدر فقیر تر بود .
حسن کامشاد رفیق گرمابه و گلستان مسکوب که بیش از شصت سال با او دوستی داشت در کتاب ''حدیث نفس '' می نویسد :
... شاهرخ آدم بسیار شوخی بود .بیش از هر کس به خودش میخندید .من و او یک عمریکدیگر را دست انداختیم وبه ریش هم خندیدیم .
روز دومی که در بیمارستان به دیدنش رفتم دست چپش را که روز قبل سالم بود از بالا تا پایین پانسمان کرده بودند
گفتم : این چیست ؟
گفت : دیشب میخواستند سرم ها راکه مدتی است در دست راستم است به دست چپ وصل کنند ؛هر چه گشتند نتوانستند رگی پیدا کنند ودستم را مجروح کردند .
گفتم : چرا به آنها نگفتی ''من رگ ندارم '' ؟
لبخندی زد و گفت : آخه حسن ؛همه چیز را که نمی شود به همه کس گفت ؛هم خودت را لو میدهی هم دوستانت را ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر