رفیقم گفت : برویم مهاباد
گفتم : مهاباد برای چه؟ نکند مرده شورش مرده باشد !
گفت : برویم ماموستا را ببینیم !
گفت : شیخ عز الدین حسینی رهبرمذهبی سیاسی کردستان است .
از تبریز پاشدیم رفتیم مهاباد . چند ماهی از انقلاب گذشته بود . چند هفته ای میشد که بدستور خمینی و بنی صدر کردستان را با هلیکوپتر های توپ دار بمباران کرده بودند .
رفیقم دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز بود . از تنگستان پا شده بود آمده بود تبریز درس بخواند . شاعر بود . شیدایی های خاصی داشت . اسمش جلال هاشمی تنگستانی . گاهکاهی میبردمش رادیو تا برای شنوندگان مان شروه بخواند . شعر های فایز دشتستانی را با چه سوز و گدازی میخواند .
پا شدیم رفتیم مهاباد . خانه ماموستا را پرسان پرسان پیدا کردیم . خانه ای کوچک و تو سری خورده با دیواری گلی و دری چوبی به رنگ سرمه ای تند .
در خانه نیمه باز بود . سرک کشیدیم . هفت هشت نفر ی توی حیاط نشسته بودند قند می شکستند .
گفتیم : آمده ایم ماموستا را ببینیم . از تبریز آمده ایم . دانشجو هستیم .
یکی را همراه مان کردند و رفتیم مرکز شهر . آنجا ساختمانی بود کنار تپه ای . و قدم به قدم پیشمرگه های کرد با مسلسل کلاشینکف . من تا آنروز نه پیشمرگه دیده بودم نه کلاشینکف .
رفتیم داخل ساختمان . گفتند : ماموستا و دیگر رهبران کرد اینجا جلسه دارند . می توانید کمی منتظر بمانید ؟
گفتیم : چرا نه ؟
چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدیم ماموستا بسوی ما میآید . قدی بلند داشت و چهره ای استخوانی . ما را با مهربانی تمام پذیرفت . همراهانش را هم معرفی کرد : عبدالرحمن قاسملو . شرفکندی ، غنی بلوریان و یکی دو نفر دیگر که نام شان از یادم رفته است .
نشستیم چای قند پهلو خوردیم و گپ زدیم .
ماموستا می پرسید : چرا مردم آذربایجان با کرد ها همراهی نمیکنند ؟ چرا به بمباران کردستان اعتراض نکرده اند ؟ آیا نمیدانند که همین فردا پس فردا نوبت آنها هم خواهد رسید ؟
پاسخی نداشتیم . رفتیم دیدن پایگاه سازمان چریک های فدایی خلق. در یک دبیرستان دو طبقه . هنوز انشعاب نکرده بودند . هنوز آقای فرخ نگهدار و آقای جمشید طاهری پور زیر بال آقای کیانوری نرفته بودند. بگمانم بهزاد کریمی مسئول آنجا بود . نشستیم چند دقیقه ای گفتگو کردیم . بهزاد ما را براحتی نمی پذیرفت . شک داشت نکند جاسوسی چیزی باشیم . .
به تبریز برگشتیم . هنوز یکی دوماهی نگذشته بود رفیقم را گرفتند تیرباران کردند . نمیدانستم به چه جرمی ! نه چریک بود نه مجاهد . فقط شاعر بود .من نیز در غبار زمانه گم شدم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر