۱-یک سفر رفتم بلوچستان فیلم بسازم . دکتری که در چاه بهار بود برای من تعریف کرد که برای یک آدم بلوچ شربت سینه تجویز کرده بود .
بلوچه رفته بود توی کپرش شربت سینه را ریخته بود توی تغار و نان تویش تیلیت کرده بود و با زن و بچه اش خورده بود
۳- چیز دیگری که در باره کودکی و نوجوانی و حتی جوانی خودم باید بگویم این است که ما بچگی نداشتیم. ماها بچه های کوچکی هستیم که تا چشم مان را باز کردیم افتادیم توی پیری - یا اینکه حد اقل افتادیم توی بزرگسالی -
یکی از انگیزه های من در ساختن فیلم « یک اتفاق ساده » همین بود .
( از حرف های سهراب شهید ثالث در گفتگوبا مهدی سر رشته داری )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر