کودکی مان با ترس ولرز گذشت ۰پدر مان مصدقی بود . بعد کودتا شب و روز تن مان میلرزید که نکند یکوقت بیایند بابای مان را بگیرند ببرند سر به نیست کنند . بیچاره مادر چه اضطرابی داشت . وما چقدر از پاسبان ها می ترسیدیم . هنوز هم می ترسیم .
جوانی مان هم با ترس و لرز گذشت . در تب و تاب و اضطراب .
صبح که رادیو را باز میکردیم همراه با تلاوت آیاتی از کلام الله مجید !نام رفیقان و برادران و خواهران مان را می شنیدیم که ساعتی پیش به جوخه های مرگ سپرده شده بودند .
و اینک در پیرانه سری در فراسوی دریا ها و اقیانوس ها هراسی دیگر بر جان مان چنگ انداخته است و مدام با ترس و لرز از خود می پرسیم : چه خواهد شد ؟آیا پیروز میشویم یا اینکه اجساد مان همچون روزنامه ای مچاله در کوچه های پرت جهان خواهد پوسید ؟
آمدیم
رنج بردیم
سوختیم
ماندیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر