چه سالی بود ؟پنجاه سال پیش بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟
آقای هویدا پاپیون میزد میآمد دارالفنون. یک گل ارکیده روی یقه کت اش چسبانده بود . یک پیپ و یک عصا همداشت.
میآمد دارالفنون . زنگ مدرسه را میزد میگفت : بچه ها ! بچه های ایران ! شما باید ایران را بسازید .
می رفتیم کلاس. به ما شیر میدادند . موز میدادند . ما شیر و موز می خوردیم . به هویدا فحش میدادیم . به شاه فحش میدادیم . میگفتیم نوکر امریکاست . میگفتیم نوکر انگلستان است .برادر بزرگ مان میگفت نوکر امپریالیسم است ! ما نمیدانستیم امپریالیسم کجاست ؟
چه سالی بود ؟ پنجاه سال پیش بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟
حالا سمیرا برایم نامه نوشته است . سمیرا در قزوین مدرسه میرود . میگوید دیگر نمی خواهم مدرسه بروم . از مدرسه می ترسم . از خانم معلم می ترسم . از ناظم مدرسه می ترسم . از معلم دینی بیشتر می ترسم . از فراش مدرسه هم می ترسم .
سمیرا میگوید : ناظم مدرسه مان گفت باید اسمم را عوض کنم بگذارم سمیه . اگر هم سمیه نشد بگذارم زینب. من هم از سمیه و هم از زینب بدم میآید
مگر سمیرا چه اشکالی دارد ؟ خانم معلم مان گفت اسمم تابوتی است . من اصلا نمیدانم چرا اسمم طابوتی است !
امروز خیلی زود رفتم مدرسه . توی حیاط مدرسه گوسفندی را به درخت بسته بودند . با دوستانم رفتیم با گوسفند بازی کردیم . پشم های نرم قشنگی داشت
یکوقت دیدیم حسن سبیل با یک سطل آب از راه رسید. به گوسفند آب داد . دستی به سرو و گوشش کشید .اما یکهو جلوی چشم ما ن پاهای گوسفند را بست و با یک کارد سرش را گوش تا گوش برید
ما خیلی ترسیدیم . همه مان جیغ کشیدیم . رباب و ملیحه غش کردند. ناظم مان گفت صلوات بفرستید. همه جا خونی شده بود .
من از فردا دیگر مدرسه نمیروم . می ترسم یک روز سر مرا هم مثل آن گوسفند بیچاره ببرند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر