رفیقم با بغضی در گلو میگوید :
خواهرزاده ام هر روز صبح از آنسوی دنیا برایم تصویر گل و گلدان میفرستاد که : سلام . صبح تان به خیر!
هر بامداد بهترین ها را برایم آرزو میکرد.
با خودم میگفتم : عجب خواهرزاده مهربانی؟ آدمی چقدر سبکبال میشود . چقدر به خودش میبالد .
به حکم تجربه تلخ پیشین ، گهگاه هشدار ی میآمد جلوی چشمانم که :
با مردم زمانه سلامی و والسلام
تا گفته ای غلام توام میفروشنت
گوش نمیکردم . میگفتم این حرف ها پرت و پلاست.
یک روز نامه ای با عکس ترازو برایم آمد . نامه از اداره جلیله دادگستری ایران بود
نامه را باز کردم . گواهی مرگ خودم را برایم پست کرده بودند ! گواهی رسمی مرگ خودم با مهرو امضا و تاریخ وفات و یک دانه« بسمه تعالی» بر تارک آن !
ما مرده بودیم خودمان نمیدانستیم.
همانکه هر روز برایم صبح بخیر و سلام و درود و تهنیت و آرزوهای خوش میفرستاد نمیدانم به چه دسیسه ای رفته بود گواهی مرگم را از ثبت احوال گرفته بود .گرفته بود تا سهم مرا از ارث پدری بالا بکشد و کشید
پس بیجهت نیست که میگویند :
پس به هر دستی نشاید داد دست
ای بسا ابلیس آدم رو که هست
و حیرت انگیز اینکه هنوز هر بامداد دوباره دسته گلی و پیغام مهری و آرزوهای خوشی برایم میفرستد . یعنی برای یک مرده !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر