دنبال کننده ها

۱۴ اسفند ۱۴۰۰

چهره عشق

در تذکره الاولیای عطار در ذکر حسین منصور حلاج آمده است : وقتی او‌را پای دار می بردند درویشی از او پرسید عشق چیست؟
گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا.
آنروزش بکشتند. دیگر روزش بسوختند. و سوم روز خاکسترش به باد بر دادند.
یعنی عشق این است.
*****
می‌گوید : عموی بزرگم - ابراهیم- سالِ ۱۳۴۵ از خانه بیرون رفت برای خریدِ نان . سالِ ۱۳۵۴ برگشت!
سرِ راه نانوایی با یک دختری آشنا شده بود که دختر می‌رفت هند.
عموی ماهم با او رفته بود.
بعد از ده سال وقتی عمویم بر گشت پدربزرگم تنها واکنش اش این بود که :
«ابراهیم ! دیگه نمی‌خواد بری نون بخری بابا.»
******
نوا جونی آمده بود کنارم نشسته بود .
نگاهی به چشمان آبی زیبایش انداختم و گفتم :
اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه
تا بحال تموم دنیا باهاسی سوخته باشه!
نوا جونی دستی به موهایم کشید و گفت : what are you talking about Grandpa
من مانده بودم خدایا چطوری این شعر را برایش ترجمه کنم ؟
تابستان‌ها وقتی مدرسه ها تعطیل بود من و نوا جونی هفته ای یک بار با هم میرفتیم ناهار . البته اول میرفتیم دیدن اسب ها . « چیف و ریو » . انگار اسب ها هم چشم براه ما بودند چون تا ما را میدیدند به تاخت میآمدند سراغ ما . نوا جونی دستی به سر و روی شان میکشید و یک عالمه هم قربان صدقه شان میرفت و اگر آقای کوین همان دور و بر ها بود میآمد یکی دو تا سیب به نوا میداد و نوا هم سیب ها را به اسب ها میداد و می نشست به تماشای شان . اما حالا دیگر نوا جونی مدرسه می‌رود و فرصتی برای دیدن اسب ها نیست. ما هم از آنها دور افتاده ایم .
وقتی به عکس های دیروز و پریروز نگاه می‌کنم می بینم بچه ها با چه سرعتی بزرگ می‌شوند و ما هم با چه سرعتی پیر و پیر تر میشویم
بقول حافظ جان :
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
هر چه بود و هر چه هست دمی را که با نوه ها میگذرانم در واقع جان تازه ای میگیرم و گویی خون تازه ای در رگانم جاری می‌شود .
به نوا میگویم : نوا جونی ! میآیی خانه بابا بزرگ ؟ میدانی چقدر دل مان برایت تنگ شده ؟
با مهربانی می‌گوید : نه بابا بزرگ‌. نمی توانم.
می پرسم : چرا؟
می‌گوید : اول اینکه باید بروم مدرسه . صبح ساعت شش باید بیدار بشوم . دوم اینکه داداشی- آرشی جونی - دلش برایم تنگ می‌شود و اگر من خانه نباشم گریه میکند !
سوم اینکه : خانه تان خیلی دور است بابا بزرگ .
بعدش با مهربانی کودکانه ای می‌گوید : تابستان که مدرسه ها تعطیل شد میآیم خانه شما . اوکی؟!
این پدر سوخته نمیخواهد دل بابا بزرگ را بشکند .
( نقاشی چهره نوا جونی و آرشی جونی توسط هنرمند عزیز پریچهره سهیلی - تهران )
6 Comments

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر