آدم نمیداند این زندگی چه بازی ها دارد . نمیداند حالا که دارد به ریش زمین و آسمان می خندد چهار دقیقه بعد چه بلایی بسرش خواهد آمد .خلاصه اینکه از آدمی بیچاره تر و زبون تر و حیران تر و فلکزده تر موجودی نیست.
دیشب من و عیال نشستیم با هم شام خوردیم . حوالی ساعت ده شب من رفتم طبقه دوم خانه ام کمی تلویزیون تماشا کردم خوابم برد . نزدیکی های صبح به صدای ناله همسرم از خواب پریدم . دیدم مثل مرغک بینوایی دور خودش می چرخد و ناله میکند .
پرسیدم : چه خبر است زن جان ؟ چه بلایی بسرت آمده ؟
گریان و نالان در آمد که : مرا برسان بیمارستان .
ساعت سه بامداد بود . سوار ماشینش کردم و راه افتادیم . نزدیک ترین مرکز اورژانس با خانه ام یکساعت فاصله داشت . ترسان و لرزان راندیم و رسیدیم بیمارستان. آنجا معاینات اولیه را انجام دادند و بستری اش کردند . بمن هم اجازه ورود به مرکز اورژانس را ندادند .
سراسر شب را توی ماشین نشستم و از سرما لرزیدم. عجب سرمای بی پیری هم بود .
هنوز نمیدانم چه بلایی سر همسرم آمده است . خودش میگوید ممکن است برود زیر چاقوی جراحی . نمیدانم سنگ کلیه دارد یا بیماری دیگری است .
از آنسو رفیق نازنینم مسعود سپند با سرطان پنجه در افکنده و هر روز هم حالش بد و بد تر میشود .
در این میانه من مانده ام و اضطرابی کشنده . هم برای همسرم و هم برای رفیقم مسعود سپند .
بقول مولانا :
ای دلبر و مقصود ما
ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما
نظاره کن بر دود ما
***پی نوشت : پزشکان بیماری همسر را سنگ کیسه صفرا تشخیص دادند و داروهایی تجویز کردند و فعلا ایشان را از بیمارستان مرخص کرده اند با این تاکید که دیر یا زود باید بیاید برود زیر چاقوی جراحی.
فعلا همه چیز به خیر گذشت و از محبت های بیدریغ دوستان و رفیقان بسیار سپاسگزارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر