دنبال کننده ها

۳۰ بهمن ۱۴۰۰

گریه ام نیار

میخواستم بروم مزرعه گیلاس رز مری . انگار هزار سال پیش بود . آذر آمده بود دیدنم . کامران هم همراهش بود . آذر فخر وکامران نوزاد را میگویم .
گفتم : دارم می‌روم مزرعه گیلاس ، با من میآیید ؟
دوتایی پریدند توی ماشین . یک ساعت راه در پیش داشتیم .
فصل گیلاس بود .رفتیم دیدن رزمری . آذر رفت بالای درخت ، گیلاس می چید و کامران با آن صدای آهنگینش می خندید.
پارسال رفتم رز مری را دیدم. دیگر پیر شده بود . دیگر از آن زیبایی شکوهمندش خبری نبود . چشمان آبی زیبایش دیگر درخشش پیشین را نداشت.
گفتم : رز مری ! میدانی همیشه دوستت داشته ام ؟ میدانی همیشه عاشقت بوده ام ؟
مشتی به پشتم کوبید و گفت :
Don’t make me cry
گریه ام نیار !
May be an image of 2 people

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر