نشسته بودم مولانا می خواندم. در دفتر چهارم مثنوی شعری خواندم که گویی تصویری است از روزگار اکنونی ما. روزگاری که :
احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سر ها کشیده در گلیم
در این شعر مولانا بما امر میکند شمشیر را از دست روانپریشان زشتخو بستانیم .
جان او مجنون، تنش شمشیر او
واستان شمشیر را زان زشتخو
چند بیت از این شعر را اینجا میگذارم شاید چشمی را باز و خفته ای را بیدار کند :
بد گهر را علم و فن آموختن
دادن تیغی است دست راهزن
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم ناکس را به دست
علم و مال و منصب و جاه و قران
فتنه آمد در کف بد گوهران
پس غزا زین فرض شد بر مومنان
تا ستانند از کف مجنون سنان
جان او مجنون، تنش شمشیر او
واستان شمشیر را زان زشتخو
آنچ منصب میکند با جاهلان
از فضیحت کی کند صد ارسلان؟
حکم چون در دست گمراهی فتاد
جاه پندارید در چاهی فتاد
احمقان سرو شدستند و ز بیم
عاقلان سر ها کشیده در گلیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر