نوه ام - نوا جونی- سیب سرخی به دستم میدهد و میگوید :
-بابا بزرگ ! این را برایم قاچ کن .
سیب را قاچ میکنم . میگوید :
- حالا تخم هایش را بیرو ن بیاور !
با دقت تخم ها را بیرون میآورم . میرود یک دستمال کاغذی میآورد و تخم ها را روی آن می چیند . بعدش میرود یک لیوان آب بر میدارد و بمن میگوید : بابا بزرگ ! در را بازکن میخواهم بروم توی باغچه !
میگویم : خانوم خوشگله ! این وقت شب توی باغچه چیکار داری ؟
میگوید : میخواهم بروم دانه های سیب را بکارم !
در را باز میکنم . میرود دانه های سیب را گوشه ای در باغچه توی خاک فرو میکند و یک لیوان آب هم روی شان میریزد و بر میگردد توی اتاق.
فردایش صبح زود بیدار میشود ، قبل از آنکه دست و رویش را بشورد به شتاب وارد باغچه میشود . اینجا و آنجا را نگاه میکند . در گوشه ای از باغچه جوانه ای سر بر کشیده است. جوانه ای است از درختی یا گلی . شاید هم ریحان باشد . جوانه را نشانم میدهد و با شادی میگوید :
-بابا بزرگ ! می بینی ؟ می بینی ؟ درخت سیب من دارد بزرگ می شود .آنوقت میرود یک لیوان آب بر میدارد و می ریزد پای جوانه.
و من همچون جوانه ای شاداب میشوم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر