زنی با پاهای چوبین ...
نزدیکی های خانه مان ؛ در حاشیه جنگل ؛ بر بلندای تپه ای ؛ آسایشگاهی برای پیران و از کار افتادگان ساخته اند . همان خانه سالمندان که اینجا میگویند :Nursing Homes
من گهگاه ؛ شبی ؛ نیمه شبی ؛ زوزه آمبولانسی را می شنوم که تنوره کشان بسوی این آسایشگاه - یا بهتر است بگویم آرامسایشگاه - روان است .
بخودم میگویم : لابد یکی قلبش از کار افتاده است . لابد آن دیگری استخوان هایش ترکی بر داشته و لگن خاصره اش شکسته است . و لابد آن دیگری نفس اش دیگر در نمیآید و همین حالاست که پرونده زندگانی اش برای ابد بسته شود
هر بامداد اما ؛ وقتی میخواهم به سر کارم بروم پیر زنکی را می بینم که هر دو پایش را از دست داده است.نمیدانم به حادثه ای یا به بیماری مهلک مرموز جانسوزی .
من گهگاه ؛ شبی ؛ نیمه شبی ؛ زوزه آمبولانسی را می شنوم که تنوره کشان بسوی این آسایشگاه - یا بهتر است بگویم آرامسایشگاه - روان است .
بخودم میگویم : لابد یکی قلبش از کار افتاده است . لابد آن دیگری استخوان هایش ترکی بر داشته و لگن خاصره اش شکسته است . و لابد آن دیگری نفس اش دیگر در نمیآید و همین حالاست که پرونده زندگانی اش برای ابد بسته شود
هر بامداد اما ؛ وقتی میخواهم به سر کارم بروم پیر زنکی را می بینم که هر دو پایش را از دست داده است.نمیدانم به حادثه ای یا به بیماری مهلک مرموز جانسوزی .
مرغک بال و پر شکسته را میماند . وزنش شاید به سی کیلو نرسد .یکپارچه استخوان است . پوستی و استخوانی . اما هر بامداد با دو پای چوبین از آسایشگاه بیرون میآید و از کمرکش خیابان آهسته آهسته - مورچه وار - بالا میرود و در زیر آفتاب صبحگاهی قدم میزند .
بخودم میگویم : آدمی را می بینی ؟ می بینی چگونه در این هنگامه درد و رنج و بی دست و پایی ؛ هنوز هم میخواهد همچنان بماند و زنده بماند و از آب و آفتاب وباران و جنگل و مه و دریا و موج و پرنده و لبخند و سلام و صبح بخیر لذت ببرد ؟ چه معجون شگفتی است این انسان ؟!
آنگاه بیاد آن داستان سعدی می افتم در گلستان همیشه بهارش که :
بخودم میگویم : آدمی را می بینی ؟ می بینی چگونه در این هنگامه درد و رنج و بی دست و پایی ؛ هنوز هم میخواهد همچنان بماند و زنده بماند و از آب و آفتاب وباران و جنگل و مه و دریا و موج و پرنده و لبخند و سلام و صبح بخیر لذت ببرد ؟ چه معجون شگفتی است این انسان ؟!
آنگاه بیاد آن داستان سعدی می افتم در گلستان همیشه بهارش که :
با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همیکردم که جوانی در آمد و گفت : درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش خیرست گفت پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و به زبان عجم چیزی همیگوید و مفهوم ما نمیگردد . گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همیکند. چون به بالینش فراز شدم این میگفت:
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی خورده بودیم و گفتند بس
دمی خورده بودیم و گفتند بس
معانی این سخن را به عربی با شامیان همیگفتم و تعجب همیکردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حیات دنیا.
گفتم چگونهای درین حالت؟
گفت: چه گویم؟
ندیدهای که چه سختی همیرسد به کسی
که از دهانش به در میکنند دندانی؟
قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانی.
گفتم چگونهای درین حالت؟
گفت: چه گویم؟
ندیدهای که چه سختی همیرسد به کسی
که از دهانش به در میکنند دندانی؟
قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر