دنبال کننده ها

۶ خرداد ۱۳۹۹

فروشگاه لباس زنانه


رفیقم می پرسد : حسن جان ! حالا که باز نشسته شده ای چه طرح و برنامه ای برای آینده داری؟
میگوییم : والله بقول گفتنی ها روز پیری پادشاهی هم ندارد لذتی ، معذالک میخواهیم یک فروشگاه کفش و لباس زنانه بازکنیم !
با حیرت می پرسد : وات؟ اول پیاله و بدمستی؟
میگوییم : والله از روزی که بازنشسته شده ایم تازه فهمیده ایم که چند هزار کفش و کلاه و پیراهن و چکمه و پالتو ی زنانه توی خانه مان انبار شده و ما خبر نداشته ایم ! این است که میخواهیم یک فروشگاه کفش و لباس زنانه باز کنیم بلکه این آخر عمری میلیونر شدیم !
نقد امروز را مده از دست
دی گذشت و امید فردا نیست
ما یک رفیقی داریم که آدم شوخ طبعی است. اسمش « جان » است ما صدایش میکنیم جان جان!
پارسال پیرار سال - در ایام فرخنده پیشا کرونایی - یک شب با اهل و عیال شان رفته بودیم شام بخوریم.
خانم آقای جان جان سر درد دلش باز شده بود که : این شوهرم را می بینی؟ یک اتومبیل شورلت عهد عتیق را سال‌های سال است توی گاراژ خانه مان چپانده است که به درد هیچ کاری نمی خورد . هر چه بهش میگویم یا بفروشش یا جوری شرش را از سرمان کم کن به گوشش نمیرود که نمیرود .
به شوهرش گفتیم : جان جان ! راست می‌گوید طفلکی . چرا شر این ابوطیاره را از سرش کم نمیکنی؟
در جواب مان گفت : هر وقت این خانم محترم توانست شر دوهزار تا پیراهن و هشتصد تا شلوار و هزار و دویست تا چکمه و کفش و چارق و دمپایی و سیصد تا کلاه و شال گردن را از سر مان کم بفرماید ما هم میرویم این ابوطیاره را گور به گورش میکنیم !
تازه ما فهمیده ایم که بیچاره جان جان به چه درد بی درمانی مبتلا بوده است .
بقول شاعر : کیست آنکس که در این دایره سرگردان نیست ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر