دنبال کننده ها

۸ اسفند ۱۳۹۷

مگس


مگس....
وسط چله زمستان رفته بودم سربازی . مراغه . پادگان رضا پاد .
دهان که باز میکردیم نفس مان یخ می بست . یک فرمانده گروهان داشتیم که از آن دم بریده های هفت خط روزگار بود . تا تکان میخوردیم یا باید توی آن سوز سرما کلاغ پر میرفتیم یا میگفت باید ده بار محوطه پادگان را بدویم .
من منشی گردان بودم . تو گرگ و میش بامدادی باید پامیشدم میرفتم آمار گیری . از این گروهان به آن گروهان . همینکه در آسایشگاه را باز میکردم باران فحش و ناسزا بر سرم فرود میآمد . اسمم را گذاشته بودند مگس !!
توی گروهان ما یکی بود از آن پاچه ورمال ها . چنان بسرعت میدوید که هیچکس به پایش نمیرسید . هر چه میگفتیم پدر آمرزیده ! آخر چرا با این سرعت میدوی ما را به هچل می اندازی به گوشش نمیرفت که نمیرفت . تا اینکه یکی از بچه های انزلی گفت کارتان نباشد ، خودم ترتیبش را میدهم .
یک روز هنگام دویدن چنان پشت پایی به آن آقای پاچه ورمال زد که با صورت افتاد روی آسفالت و خونین و مالین شد .
بعد از آن نفس راحتی کشیدیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر