رفیقم را پس از سالهای سال دیدم . همچون خود من پیر و شکسته شده بود . شکسته تر و پیر تر اما
تا چشمم به او افتاد شعر حافظ بیادم آمد و خواندم:
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد
تا چشمم به او افتاد شعر حافظ بیادم آمد و خواندم:
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد
نشستیم و گپ زدیم . از روزگاران گذشته و آرزوهای دور و دراز مان . میدانستم حرامیان اسلامی تنها فرزندش را خاورانی کرده اند .
بهنگام بدرود ، شعر سعدی را برایم خواند و در جان و جهانم آتشی افروخت
هر دم که در حضور عزیزی بر آوری
دریاب ، کز حیات جهان حاصل آن دم است
گر خون تازه میرود از زخم اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهم است
بهنگام بدرود ، شعر سعدی را برایم خواند و در جان و جهانم آتشی افروخت
هر دم که در حضور عزیزی بر آوری
دریاب ، کز حیات جهان حاصل آن دم است
گر خون تازه میرود از زخم اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهم است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر