صبح ، اول وقت ، چشم که باز میکنم این شعر خیام در ذهن و ضمیرم جان میگیرد :
بر خیز و مخور غم جهان گذران
خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در کار جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نمیشدی از دگران
در آخرین ساعات سالی که گذشت دو عزیز را از کف دادیم. هر دو به سرطان . یکی جوان . سرشار از شور و امید . آن دیگری میانه سال بانویی از خویشان همسرم .
دیروز به رفیقم زنگ زدم و گفتم : شب برویم الواتی ؟
گفت : برویم
دست همسرمان را گرفتیم و رفتیم خانه شان . قرار مان این بود که برویم رستورانی جایی شامی بخوریم و بعدش برویم آنجا که موسیقی و آتشبازی و رقص و نور و شادی است .
رفتیم خانه اش . دیدیم بساط شام مهیاست . آنهم چه شامی .ماهی و سبزی پلو و زیتون پرورده و ماست کیسه ای و انواع و اقسام سالاد های رنگ وارنگ .
گفتیم :مگر قرار نبود برویم رستورانی جایی ؟
گفتند : حالا بنشین نفسی تازه کن ، میرویم . چه عجله ای داری ؟
نشستیم . پیاله ای نوشیدیم . و پشت بندش هم زیتون پرورده و ماهی خوشمزه ای که عطر و طعم کولی های رامسر و چمخاله و تنکابن میداد .
نشستیم به گپ و گفت : از زمین و زمان . از رفیقانی که دیگر نیستند . و رفیقان دیگری که با بیماری و مرگ دست و پنجه نرم میکنند .
به رفیق مان گفتیم : قول میدهی سال دیگر همین بساط را همینجا بگسترانی ؟
خندید و گفت : اگر ماندیم .
گهگاه به تلویزیون نگاه میکردیم . بساط جشن و شادی است . در همه آفاق. میآیند و می رقصند و میخندند و می بوسند و آرزوهای شان را برای سالی که در پیش است جار میزنند
می خواهم ببینم چه آرزویی دارم . می بینم تنها یک آرزو در ذهنم جان میگیرد :
بر خیز و مخور غم جهان گذران
خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در کار جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نمیشدی از دگران
در آخرین ساعات سالی که گذشت دو عزیز را از کف دادیم. هر دو به سرطان . یکی جوان . سرشار از شور و امید . آن دیگری میانه سال بانویی از خویشان همسرم .
دیروز به رفیقم زنگ زدم و گفتم : شب برویم الواتی ؟
گفت : برویم
دست همسرمان را گرفتیم و رفتیم خانه شان . قرار مان این بود که برویم رستورانی جایی شامی بخوریم و بعدش برویم آنجا که موسیقی و آتشبازی و رقص و نور و شادی است .
رفتیم خانه اش . دیدیم بساط شام مهیاست . آنهم چه شامی .ماهی و سبزی پلو و زیتون پرورده و ماست کیسه ای و انواع و اقسام سالاد های رنگ وارنگ .
گفتیم :مگر قرار نبود برویم رستورانی جایی ؟
گفتند : حالا بنشین نفسی تازه کن ، میرویم . چه عجله ای داری ؟
نشستیم . پیاله ای نوشیدیم . و پشت بندش هم زیتون پرورده و ماهی خوشمزه ای که عطر و طعم کولی های رامسر و چمخاله و تنکابن میداد .
نشستیم به گپ و گفت : از زمین و زمان . از رفیقانی که دیگر نیستند . و رفیقان دیگری که با بیماری و مرگ دست و پنجه نرم میکنند .
به رفیق مان گفتیم : قول میدهی سال دیگر همین بساط را همینجا بگسترانی ؟
خندید و گفت : اگر ماندیم .
گهگاه به تلویزیون نگاه میکردیم . بساط جشن و شادی است . در همه آفاق. میآیند و می رقصند و میخندند و می بوسند و آرزوهای شان را برای سالی که در پیش است جار میزنند
می خواهم ببینم چه آرزویی دارم . می بینم تنها یک آرزو در ذهنم جان میگیرد :
زنده بمانم و آزادی میهنم را ببینم . همین و بس .
و خیام در پگاه نخستین روز سال زیر گوشم زمزمه میکند :
در کار جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نمیشدی از دگران.
و خیام در پگاه نخستین روز سال زیر گوشم زمزمه میکند :
در کار جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نمیشدی از دگران.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر