مدایح بی صله
------
آنان که بنام نیک میخوانندم
احوال درون بد نمیدانندم
گر حال بد درون بدانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم
------
آنان که بنام نیک میخوانندم
احوال درون بد نمیدانندم
گر حال بد درون بدانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم
آقا ! ما در این عمر کوتاه دویست و پنجاه ساله مان !بخاطر زبان درازی و همین چهار تا یک غاز قلمزنی مان هزار و یک جور بلا بسرمان آمده است .
آنوقت ها که جوان بودیم و کله مان بوی قورمه سبزی میداد گهگاهی مهمان نا خوانده جناب آقای ساواک علیه الرحمه میشدیم و پس از کلی ناز و نوازش های ملوکانه ! با پای چلاق و صورت ورم کرده و دک و دنده خرد و خاکشیر میرفتیم سر کار و زندگی مان .
بعد ها که دری به تخته ای خورد و یک مشت آتا و اوتا بلند و کوتاه آمدند وزیر و وکیل و پاسدار و نمیدانم دالاندار و قاپوچی باشی و عمله موت و اعلیحضرت همایونی شدند باز هم دیواری کوتاه تر از دیوار ما پیدا نکردند و پس از داغ و درفش های اسلامی تا ما را آواره کشور ها و قاره ها نکردند دست از سرمان بر نداشتند .
در این دویست و پنجاه سال ! بخاطر نوشتن چهار کلام حرف حساب و نا حساب ؛ فحش و فضیحتی نبود که نثار مان نشده باشد و زنده و مرده مان توی گور نلرزیده باشد .
اما حالا می بینیم که به میمنت و مبارکی یک دوست نادیده مهربانی نشسته است و یک شعر بالا بلند در وصف جمال بی مثال گیله مردی که ما باشیم سروده است و آنرا با سلام و صلوات برای مان فرستاده است .
ِیادمان میآید آن قدیم ندیم ها ؛ یک روزی که دندان درد مان دمار از روزگارمان در آورده بود ؛ یک رفیق شاعری داشتیم که برای مان شعر گفته بود . البته شعرش از آن مدایح فرخی وار نبود اما حقیقتی را در خودش داشت که میگفت :
ای همچو من ویلان و سر گردان حسن جان
دندان چه خواهی چون نداری نان حسن جان ؟
باری ؛ حالا که شعر این دوست نادیده مهربان را دیده ایم بخودمان میگوییم کاشکی ما هم مثل جناب آقای سلطان محمود غزنوی خدم و حشم و بارگاه و درگاه و دربار و دم و دستگاه شاهانه ای میداشتیم و یک خروار زمرد و الماس و یاقوت و طلا و فیروزه نثار ایشان میفرمودیم و به لفظ مبارک شاهانه میگفتیم : زها زه !!
اما از آنجا که ما الحمدالله توی هفت آسمان یک ستاره نداریم و از مال پس و از جان عاصی هستیم چهار تا تنک یو و چوخ ساقول و گراسیاس و تی جانه قوربان نثار ایشان میکنیم و مدیحه بی صله ایشان را اینجا میگذاریم تا شما هم بخوانید و اگر خواستید و توانستید مدایح بی صله دیگری در وصف قد و بالای ما بسرایید که اگر چه با حلوا حلوا گفتن دهان مان شیرین نمیشود اما فی الواقع احساس میکنیم خودمان حالا یکپا سلطان محمود غزنوی شده ایم ( فقط خدا کند انگشت در جهان نکنیم و قرمطی نجوییم
آنوقت ها که جوان بودیم و کله مان بوی قورمه سبزی میداد گهگاهی مهمان نا خوانده جناب آقای ساواک علیه الرحمه میشدیم و پس از کلی ناز و نوازش های ملوکانه ! با پای چلاق و صورت ورم کرده و دک و دنده خرد و خاکشیر میرفتیم سر کار و زندگی مان .
بعد ها که دری به تخته ای خورد و یک مشت آتا و اوتا بلند و کوتاه آمدند وزیر و وکیل و پاسدار و نمیدانم دالاندار و قاپوچی باشی و عمله موت و اعلیحضرت همایونی شدند باز هم دیواری کوتاه تر از دیوار ما پیدا نکردند و پس از داغ و درفش های اسلامی تا ما را آواره کشور ها و قاره ها نکردند دست از سرمان بر نداشتند .
در این دویست و پنجاه سال ! بخاطر نوشتن چهار کلام حرف حساب و نا حساب ؛ فحش و فضیحتی نبود که نثار مان نشده باشد و زنده و مرده مان توی گور نلرزیده باشد .
اما حالا می بینیم که به میمنت و مبارکی یک دوست نادیده مهربانی نشسته است و یک شعر بالا بلند در وصف جمال بی مثال گیله مردی که ما باشیم سروده است و آنرا با سلام و صلوات برای مان فرستاده است .
ِیادمان میآید آن قدیم ندیم ها ؛ یک روزی که دندان درد مان دمار از روزگارمان در آورده بود ؛ یک رفیق شاعری داشتیم که برای مان شعر گفته بود . البته شعرش از آن مدایح فرخی وار نبود اما حقیقتی را در خودش داشت که میگفت :
ای همچو من ویلان و سر گردان حسن جان
دندان چه خواهی چون نداری نان حسن جان ؟
باری ؛ حالا که شعر این دوست نادیده مهربان را دیده ایم بخودمان میگوییم کاشکی ما هم مثل جناب آقای سلطان محمود غزنوی خدم و حشم و بارگاه و درگاه و دربار و دم و دستگاه شاهانه ای میداشتیم و یک خروار زمرد و الماس و یاقوت و طلا و فیروزه نثار ایشان میفرمودیم و به لفظ مبارک شاهانه میگفتیم : زها زه !!
اما از آنجا که ما الحمدالله توی هفت آسمان یک ستاره نداریم و از مال پس و از جان عاصی هستیم چهار تا تنک یو و چوخ ساقول و گراسیاس و تی جانه قوربان نثار ایشان میکنیم و مدیحه بی صله ایشان را اینجا میگذاریم تا شما هم بخوانید و اگر خواستید و توانستید مدایح بی صله دیگری در وصف قد و بالای ما بسرایید که اگر چه با حلوا حلوا گفتن دهان مان شیرین نمیشود اما فی الواقع احساس میکنیم خودمان حالا یکپا سلطان محمود غزنوی شده ایم ( فقط خدا کند انگشت در جهان نکنیم و قرمطی نجوییم
و اما شعر :
حسن جان مهربان است - عزيز دوستان است
به جمع هم نشينان - چو شمعى در ميان است
سخنگو، نكته پرداز - چو هدهد خوش زبان است
ميان بذله گويان - حسن، شكر دهان است
به گاه بذل و بخشش - وى از دريا دلان است
به خارستان دنيا - چو گل در بوستان است
براى خانواده - چو چترى سايبان است
بيفروزد چراغى پيش پايت - وى از روشنگران است
براى وصف لطفش - قلم هم ناتوان است
به جمع هم نشينان - چو شمعى در ميان است
سخنگو، نكته پرداز - چو هدهد خوش زبان است
ميان بذله گويان - حسن، شكر دهان است
به گاه بذل و بخشش - وى از دريا دلان است
به خارستان دنيا - چو گل در بوستان است
براى خانواده - چو چترى سايبان است
بيفروزد چراغى پيش پايت - وى از روشنگران است
براى وصف لطفش - قلم هم ناتوان است
بقول همولایتی های اسبق : من مره قوربان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر