این رفیق دیرینه مان آقای آنتونی ؛ اینجا در ولایت مان باغ پسته دارد . سال هاست با هم داد و ستد میکنیم .
امروز صبح رفته بودم دیدنش . جلوی دفترش یک آقای سیاه پوست گردن کلفتی ایستاده بود که جناب آقای رستم دستان باید میآمد جلویش لنگ می انداخت . از آن گردن کلفت ها که اگر زبانم لال یک مشت به ملاج مان میکوبید تا پطرزبورگ میدویدیم ! جارویی به دست داشت و خاک انداز پلاستیکی کوچکی در کف .
به خودمان گفتیم لابد میخواهد دور و بر دفتر آقای آنتونی را غبار روبی کند .
پرسیدیم : آنتونی اینجاست ؟
گفت : نه ! رفته است بانک . چند دقیقه دیگر بر میگردد.
ما هم رفتیم توی دفتر نشستیم و منتظر ماندیم تا آنتونی بر گردد.
نیم ساعتی آنجا نشستیم . بیرون دفتر
روی نرده های آهنی ؛ یک رادیوی گل و گنده بود که موسیقی پخش میکرد .
این آقای سیاه پوست لحظه به لحظه میرفت سراغ رادیو و پیچش را میچرخانید تا ایستگاه مورد علاقه اش را پیدا کند . بالاخره موفق شد فرستنده ای را پیدا کند که موسیقی رپ پخش میکرد . از آن موسیقی هایی که آدم را به سرسام مبتلا میکند . ما هم آنجا نشسته بودیم و نگاهش میکردیم .
وقتی ایستگاه مورد نظرش را پیدا کرد صدای رادیو را تا آخر بلند کرد و همراه موسیقی شروع کرد به رقصیدن . همینطور جارو بدست و خاک انداز به کف .
نیم ساعتی خواند و رقصید . ما هم یکوقت متوجه شدیم بدون آنکه خودمان بخواهیم داریم با ایشان می جنبانیم و میرقصانیم و قر میدهیم .
همینکه سر و کله ماشین آنتونی از دور پیدا شد رفت رادیو را خاموش کرد و شروع کرد به خاکروبی .
راستش دل مان میخواست به جناب آقا بگوییم که : آقا ! اگر حضرتعالی دنبال شغل نان و آب دار تری هستید قدم رنجه بفرمایید و بیایید توی دم و دستگاه ما تا هروقت اوضاع بیزنس مان قمر در عقرب و اوقات خودمان هم گه مرغی است برای مان بجنبانید و بخوانید و برقصانید بلکه دل مان باز بشود و ما را هم با خودتان برقصانید !
حقوق خوبی هم میدهیم به حضرت ابلفضل !
امروز صبح رفته بودم دیدنش . جلوی دفترش یک آقای سیاه پوست گردن کلفتی ایستاده بود که جناب آقای رستم دستان باید میآمد جلویش لنگ می انداخت . از آن گردن کلفت ها که اگر زبانم لال یک مشت به ملاج مان میکوبید تا پطرزبورگ میدویدیم ! جارویی به دست داشت و خاک انداز پلاستیکی کوچکی در کف .
به خودمان گفتیم لابد میخواهد دور و بر دفتر آقای آنتونی را غبار روبی کند .
پرسیدیم : آنتونی اینجاست ؟
گفت : نه ! رفته است بانک . چند دقیقه دیگر بر میگردد.
ما هم رفتیم توی دفتر نشستیم و منتظر ماندیم تا آنتونی بر گردد.
نیم ساعتی آنجا نشستیم . بیرون دفتر
روی نرده های آهنی ؛ یک رادیوی گل و گنده بود که موسیقی پخش میکرد .
این آقای سیاه پوست لحظه به لحظه میرفت سراغ رادیو و پیچش را میچرخانید تا ایستگاه مورد علاقه اش را پیدا کند . بالاخره موفق شد فرستنده ای را پیدا کند که موسیقی رپ پخش میکرد . از آن موسیقی هایی که آدم را به سرسام مبتلا میکند . ما هم آنجا نشسته بودیم و نگاهش میکردیم .
وقتی ایستگاه مورد نظرش را پیدا کرد صدای رادیو را تا آخر بلند کرد و همراه موسیقی شروع کرد به رقصیدن . همینطور جارو بدست و خاک انداز به کف .
نیم ساعتی خواند و رقصید . ما هم یکوقت متوجه شدیم بدون آنکه خودمان بخواهیم داریم با ایشان می جنبانیم و میرقصانیم و قر میدهیم .
همینکه سر و کله ماشین آنتونی از دور پیدا شد رفت رادیو را خاموش کرد و شروع کرد به خاکروبی .
راستش دل مان میخواست به جناب آقا بگوییم که : آقا ! اگر حضرتعالی دنبال شغل نان و آب دار تری هستید قدم رنجه بفرمایید و بیایید توی دم و دستگاه ما تا هروقت اوضاع بیزنس مان قمر در عقرب و اوقات خودمان هم گه مرغی است برای مان بجنبانید و بخوانید و برقصانید بلکه دل مان باز بشود و ما را هم با خودتان برقصانید !
حقوق خوبی هم میدهیم به حضرت ابلفضل !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر