نیما یوشیج تعریف میکرد : یکبار با شهریار رفته بودیم مهمانی . من کنار شهریار نشسته بودم .
یک وقت شهریار با آرنجش کوبید به پهلوی من و گفت : پاشو ! پاشو !
پرسیدم : چه خبر شده مگر ؟
گفت : آقا ...! آقا ..! تو پشت به آقا نشسته ای !
گفتم : کدام آقا ؟
پشت سرم را نشان داد .دیدم قاب عکسی از حضرت علی پشت سرم آویخته است !
یک وقت شهریار با آرنجش کوبید به پهلوی من و گفت : پاشو ! پاشو !
پرسیدم : چه خبر شده مگر ؟
گفت : آقا ...! آقا ..! تو پشت به آقا نشسته ای !
گفتم : کدام آقا ؟
پشت سرم را نشان داد .دیدم قاب عکسی از حضرت علی پشت سرم آویخته است !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر