دیشب حافظ می خواندم . هروقت شیدایی و سودایی بسراغم میآید حافظ می خوانم .
شعر حافظ انگار درمان همه درد های آدمی است . تسکین میدهد . آرامش می بخشد . روح و روان آدمی را جلا می دهد .گاه میگریاند . گاه به اعجاب وا میدارد . گویی اقیانوسی است که کس را یارای پریدن و شنا کردن در آن نیست .
دیوان حافظ را که باز میکنم این غزل میآید . گویی ندبه و ناله جانسوزی است برای " عزیز نگینی بنام ایران " که به چنگال اهرمن گرفتار است . برای میهنی که قرنهاست اهریمنان و زادگان اهریمن در آن تکثیر و باز تکثیر میشوند .
غزل حافظ بیانگر درد های امروز ما نیز هست :
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
ز زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
زتند باد حوادث نمی توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
ببین در آینه ی جام نقشبندی غیب
که کس بیاد ندارد چنین عجب زمنی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی بدست اهرمنی
بروز واقعه غم با شراب باید گفت
که اعتماد به کس نیست در چنین زمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی ؟
شعر حافظ انگار درمان همه درد های آدمی است . تسکین میدهد . آرامش می بخشد . روح و روان آدمی را جلا می دهد .گاه میگریاند . گاه به اعجاب وا میدارد . گویی اقیانوسی است که کس را یارای پریدن و شنا کردن در آن نیست .
دیوان حافظ را که باز میکنم این غزل میآید . گویی ندبه و ناله جانسوزی است برای " عزیز نگینی بنام ایران " که به چنگال اهرمن گرفتار است . برای میهنی که قرنهاست اهریمنان و زادگان اهریمن در آن تکثیر و باز تکثیر میشوند .
غزل حافظ بیانگر درد های امروز ما نیز هست :
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
ز زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
زتند باد حوادث نمی توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
ببین در آینه ی جام نقشبندی غیب
که کس بیاد ندارد چنین عجب زمنی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی بدست اهرمنی
بروز واقعه غم با شراب باید گفت
که اعتماد به کس نیست در چنین زمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر