دنبال کننده ها

۱ شهریور ۱۳۸۹

روزان آفتابی ؛ دیر است و دور نیست ...



در کجای فصل ؟؟

با صنوبری که روی قله ایستاده بود
- گونه روی گونه سپیده دم نهاده بود
موج گیسوان به دوش باد ها گشاده بود -
از نشیب یخ گرفت دره گفتم :

این نه ساحت شکفتگی است
در کجای فصل ایستاده ای ؟؟

مگر ندیده ای
سبزه ها کبود و بیشه سوکوار ؟؟
فصل ؛ فصل خامش نهفتگی است .

آن صنوبر بلند
با اشاره ای نه سوی دور دست ؛ گفت :

قد کوته تو راه را به دیده ی تو بست
گامی از درون سرد خود بر آی
پای بر گریوه ای گذار و در نگر
رود آفتاب و آب در شتاب
کاروان درد و سرد
در گریز نا گزیر
آنک آن هجوم سبز مرز نا پذیر .

در کجای فصل ایستاده ام ؟
در کرانه ای
که پیش چشم من
بهار شعله های سبز و سیره و سرود
در نگاه تو کبود و دود .

آز : دکتر شفیعی کد کنی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر