دنبال کننده ها

۲۸ مرداد ۱۳۸۹

در نانوايی .....!!


حسين آقا رفته بود نانوايی تا نان بخرد .
سلام عليکی با آقای نانوا کرد و گفت :
- قربون دستت ! ميشه چار تا نون برشته بما بدين ؟؟
آقای نانوا گفت : بفرماييد برويد توی صف !
حسين آقا نگاهی به پشت سرش انداخت و ديد غير از او هيچ تنابنده ای برای خريدن نان نيامده است .
رو کرد به آقای نانوا و گفت : کدوم صف ؟؟
آقای نانوا با اخم و تخم گفت :
- بفرماييد توی صف آقا !!

حسين آقا به خيال اينکه نکند خواب می بيند دستی به چشمهايش کشيد و نگاهی به پشت سرش انداخت و ديد هيچکس ديگری برای خريدن نان نيامده است .
رو کرد به نانوا و گفت : داری سر به سرمون ميذاری ؟؟ کدوم صف ؟؟
آقای نانوا با خشم گفت :
- بفرماييد توی صف آقا !!بيخودی وقت ما رو هم نگيرين !!

حسين آقا دو سه قدم عقب عقب رفت و سه چهار دقيقه ای اين پا و آن پا کرد و دوباره آمد جلوی پيشخوان و به آقای نانوا گفت : قربون دستت ؛ ميشه چار تا نون برشته به ما بدين ؟؟

آقای نانوا عصبانی شد و سرش داد کشيد که : مرد حسابی ! مگه نگفتم برو توی صف ؟

حسين آقا دوباره دو سه قدم عقب عقب رفت و دو سه دقيقه ای هم صبر کرد و بعدش سنگی بر داشت و کوبيد به شيشه نانوايی و آنرا خرد و خاکشير کرد .

آقای نانوا هوارش در آمد که : مرد نا حسابی ! مگه مرض داری ؟ شيشه مغاز ه مو نو چرا شکوندی ؟؟ مگه عقلت پار سنگ ور داشته ؟؟

حسين آقا در آمد که : آقا ! اينهمه آدم توی صف وايسادن ؛ چرا يقه منو ميگيری ؟؟!!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر