کاپشن قرمز ....کاپشن سبز
می نویسد : آقا ! من در همدان زندگی میکنم . هوای اینجا هم بقدری سرد است که آدمی استخوانش یخ میزند .
امروز صبح میخواستم بروم برای خانه مان مقداری خرت و پرت و مواد غذایی بخرم . کاپشن قرمز رنگم را پوشیدم و راه افتادم
دم در ؛ همسرم جلویم را گرفت و گفت : کجا ؟؟
گفتم : دارم میروم سر گذر مقداری نان و گوشت و پیاز بخرم .
زنم گفت : مگر از جانت سیر شده ای ؟؟
گفتم : چرا ؟
گفت : مگر نمیدانی ماه محرم است ؟ توی ماه محرم میشود لباس قرمز پوشید ؟؟ میخواهی مردم بگویند بهایی شده ای ؟؟ می خواهی تکه پاره ات بکنند ؟؟!!
دیدم راست میگوید . فکر اینجایش را نکرده بودم . برگشتم توی اتاقم و کاپشن قرمزم را بیرون آوردم و کاپشن دیگرم را که سبز رنگ است پوشیدم و راه افتادم .
دم در ؛ دو باره همسرم جلویم سبز شد و گفت : کجا ؟؟ آنهم با این کاپشن سبز ؟؟ لابد دلت برای شکنجه و زندان تنگ شده ؟؟ اگر با این کاپشن سبز بیرون بروی باید پیه دستگیری و شکنجه و زندان را به تن بمالی ......
من هم از ترس اینکه نکند گرفتار برادران جان بر کف بشوم از خیر نان و گوشت و پیاز گذشتم و شام را با نان بیات و لوبیا ساختیم تا از همه بلیات ارضی و سماوی در امان بمانیم .
آقا ! به دستان بریده قمر بنی هاشم قسم من فقط همین دو تا کاپشن را دارم . هوای اینجا هم یخبندان است . میشود بفرمایید بنده چه خاکی باید بسرم بکنم ؟؟!!
۲ نظر:
با همان نان بیات و لوبیا بساز. فعلا چاره ای نیست.
زیبا بود و محشر تراژدی دین و سیاست
ارسال یک نظر