تو دوست ؛ دوست ؛ دوست نمی داری ام !
قله قرمزی بودم
بر شانه های اساطير
بر آمدگاه خورشيد
ريگی سياه در گذرگاهم کردی وطن !
افق را از شانه ام شستی
تو قله ؛ قله ؛ قله را تاب نمی آوری !
حلقه ای که بر گلويم می تنگی
ادامه دستان آسمانی توست .
اين بيت آشفته
در شعر بلند جهان
مويه ی جانفرسای توست .
نيست ؟
وطن جان !
شغاد من !
اين چاه که رخش ؛ و مرا بمرگ ميکشد
دهان فرزند خوار توست !
نيست ؟؟
تو هی بگو غريبه نوازی !
مگر اين کهکشان شکسته
با ستاره های سر گردانش
در غربتی جهانگستر
حاصل تيپای تو نيست ؟
هست !
جهان پهلوانا ! پدر !
خنجرت
پهلويم را پهنه خون کرده است و پهنای درد
تو باز هم که پوست مرا از مرگ آکندی
و بر دروازه های جهان آويختی !
وطن ! دروغ نگو
تو دوست ؛ دوست ؛ دوست نمی داری ام !
وقتی که تاج شکوهمند بر سر داشتی
خواب من از تسمه های شبانگاهی و
سرب های سحر گاهی ات خونين بود !
اکنون که شب به خود پيچيده ای
بيداری ام از حديث مرگ و
آيات نيستی ات خونين تر است
وطن جان !
تو در زندان هايت به من تجاوز کردی
نکردی ؟؟
تو دهانم را پر از خون و توبه کردی .
خاک نشابور
دشت خاوران
و گرمابه کاشان را پوشش تن خونين ام کردی
نگو که نکردی ؟!
تو دوست ؛ دوست ؛ دوست نميداری مرا ؛ خودت را !
نمی داری ؛ نمی توانی بداری !
عشق من !
ترا تازيانه ای می بينم که بر گرده ام فرود ميآيد
شکل تير خلاصی تو !
شکل اسبی که گيسوانم را به دمش بسته اند و
بر خار زار تاريخ می دود .
خدايت ببخشايد سلمان پارسی !
تو اهورايت را فرش سم شتر ها کردی
نگو که نکردی!
دروغ نگو عزيزم
تو آتش دانش و دوستی را
زير سنگ سياه خموشاندی
همين ساعتی پيش
اسيد به زيبايی درخشانم پاشيدی
نپاشيدی وطن ؟؟
حالا هی نگو :
" اين که ميگويی نيستم فرزندم "
پس چيستی ؟؟
تو دوست ؛ دوست ؛ دوست نميداری فرزندت را !
تو آواز خوان ات را تکه تکه نکردی ؟؟
اين تو نبودی ؛ نيستی مگر ؛ که بر خود غلتيده ای
با پهلويت پهنه ی خون و پهنای درد ؟؟
عزيزکم ! دلم را کشتی
حتی برايم سينه ای باقی نگذاشتی
- که دمی سر بر آن بگذاری و بمويی
حيف !
اگر وطنم نيستی ؛
چيستی ؟؟
اگر فرزند تو نيستم
کيستم ؟؟
" مانی "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر