دیو سیاه مرگ سرانجام
از راه رسید و با داس کین
طلایی ترین ترنج باغ را از شاخه چید .
فریاد چید چید
ما را ز خواب خوش پراند .
اما چه سود ؟
چون دیو دل سیاه ،
زیباترین سخنگوی شهر را ، با خود به عمق سیاهی کشانده بود
آه مسعود عزیزم . بی تو با این زمستان های بی بهار چه کنم ؟
مگر نمیدانستی دلم برای تو می تپد ؟
مگر نمیدانستی هزاران دل دیگر برای تو می تپد ؟
مگر نمیدانستی که بی تو خون میرود ز پای خسته من ؟
چرا بهارمان را زمستان کردی؟
مسعود عزیزم . تو رفیق هزار ساله ام بودی.
تو دست هایم را گرفتی و از پرتگاههای بی پناهی و نومیدی گذراندی .
مگر نمیدانستی بی تو تنها میشوم ؟ مگر نمیدانستی تنهای تنها میشوم ؟
مسعود عزیزم ، دیگر نیستی تا مرهمی بر زخم دلم بگذاری و بمن بگویی:
ای همچومن ویلان و سرگردان حسن جان
دندان چه خواهی چون نداری نان حسن جان ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر