دنبال کننده ها

۲۵ مرداد ۱۴۰۲

باروت نداریم

** - ایلچی مخصوص عثمانی به دیدن سلطان صاحبقران میآمد .
در حیاط کاخ شاهی در دارالخلافه ناصری همه به صف ایستاده بودند . با سبیل های تاب داده و ریش حنابسته و شانه کرده .
از صدر اعظم و امیر تومان و امیر دیوان و امیر نظام و امیر لشکر و امیر نویان و احتساب الملک و ابوابجمعی اداره جلیله شتر خانه و قاطر خانه بگیر تا ایشیک آقاسی و ایل بیگی و بیگلر بیگی و پیشکار و تحویلدار و تفنگچی آقاسی و چالانچی و حاجب الدوله و خوان سالار و دبیر حضور و داروغه و دهباشی و زین دار باشی و ملا باشی و سر عسکر و سرایدار باشی و صاحب جمع و صاحب دیوان و فراشباشی و ضابط و قاپوچی باشی و کوتوال و میر آخور و قوللر آقاسی و همه و همه به صف ایستاده بودند .گلاب زده و با ریش حنا بسته .
سلطان صاحبقران با کبکبه و دبدبه سلطانی و به هیئت و هیبت یک سلطان قدر قدرت از جلوی صف طویل ابوابجمعی دربار ملائک سپاه گذشت . آنگاه آقای تفنگچی آقاسی را به حضور طلبید و امر موکد فرمود هر وقت آقای ایلچی باشی به قصر شاهی نزدیک میشود یکی دو تیر توپ در کنند .
لحظاتی نگذشته بود که قاپوچی باشی با بوق و کرنا ورود عالیجناب ایلچی باشی به قصر شاهی را خبر داد .
شاه قدر قدرت اگر چه شعله های خشم همایونی اش زبانه میکشید ایلچی عثمانی را به حضور پذیرفت و قضایا به خیر و خوشی خاتمه یافت .
وقتیکه آقای ایلچی باشی پایش را از قصر شاهی بیرون گذاشت اعلیحضرت قدر قدرت در حالیکه سبیل های خون چکانش را تاب میداد و آتش از چشم های مبارک شان زبانه میکشید توپچی باشی را به حضور طلبید و زنده و مرده اش را یکی کرد و فریاد بر کشید که : مرتیکه پدر سوخته قرمساق ! مگر نگفته بودم وقتی ایلچی باشی به دروازه های قصر سلطنتی نزدیک میشود چند تیر توپ در کنند ؟ میدهم پدر قرمساقت را از گور در بیاورند و آتش بزنند !
آقای توپچی باشی که از ترس مثل خایه حلاجان میلرزید با لکنت زبان عرض کرد : قربان خاک پای مبارک قبله عالم بشوم ، من هزار و یک دلیل داشتم که نتوانستم توپ شلیک کنم .
قبله عالم که آتش خشم همایونی اش شعله ور تر شده بود فریاد بر کشید که : مرتیکه قرمساق ! تا پدر قرمساقت را از گور بیرون نکشیده ام فقط یک دلیلش را بگو !
توپچی بیچاره نالید که : قربان خاکپای مبارک قبله عالم بشوم . باروت نداشتم !
باری ، پریشب ها که داشتم عر و تیز های آسید علی آقای واویلایی - یعنی همان ملای لازم النفقه ای که حالا مقام عظمای ولایت شده است - را در دارالحکومه اراذل اسلامی گوش میدادم یکباره بیاد این ماجرا افتادم و دلم خواست از آقای عظما بپرسم حالا که با توپ و توپخانه به میدان آمده ای و میخواهی پوزه امریکا و اسراییل و نمیدانم همه ممالک کره ارض را به خاک بمالی آیا باروت داری ؟
No photo description available.
All reactions:
Zari Zoufonoun, Nasrin Zaravar and 35 others

۲۴ مرداد ۱۴۰۲

الهی پیر نشوی

آمده ام بیمارستان . یک هفته است کمرم درد میکند . یک عالمه قرص و دوا خورده ام اما افاقه نکرد ه است.
یک عالمه نرمش کرده ام باز هم درد دست از سرمان بر نمیدارد .
مجبور شدم بیایم پیش آقای دکتر تران.
این آقای دکتر تران تا مرا می بیند گل از گلش می شکفدو میگوید : کاشکی همه بیماران من مثل تو بودند
می پرسم : چطور؟
میگوید: اینجا هم من و هم پرستارانم با دیدن تو خوشحال میشویم . اهل نق و نوق نیستی ، سر بسر ما میگذاری و همه را میخندانی!
میگویم : دکتر جان این را مبادا به زنم بگویی ها! . آنوقت کلی ملامتم خواهد کرد که پس چرا توی خانه عینهو عنق منکسره را میمانم و‌مدام سرم توی کتاب است؟
این دکتر تران هم خودش حکایتی است. سی و یکی دو سال بیشتر ندارد . خیلی شبیه پسرم الوین جونی است . ته ریشی دارد اما گیسوانش تا کمرش میرسد .
دکتر تران مرا میفرستد برای نمیدانم چی چی لوژی .میگوید برو از شانه ها و کمرت عکس بگیرند ببینم دردت از کجاست ( حالا هی نگویید تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد . اینجور دعا ها برای ما کار ساز نیست! خود حافظ جان هم این را میداند )
میآیم خانه. دست راستم درد میکند . زنم میگوید از بس می نویسی بزودی دست راستت فلج خواهد شد.
سرفه میکنم . میگوید : از سیگار است
میگویم : خانم جان ! من که سیگار نمی کشم
میگوید : سال ها کشیده ای حالا تقاص پس میدهی
فشار خونم بالاست: میگوید : از بس جوش و جلا میزنی. آرام باش مرد ! بتو چه که ایران چه خبر است ؟ مگر تو کدخدا رستمی؟
کلسترولم بالاست . هر روز یکی دو تا قرص میخورم. میگوید : چربی نخور . گوشت قرمز قدغن! هرگز نمیگذارد یکی از آن ساندویچ های فرد اعلای آدم خفه کن بلمبانیم !
قند خونم بالاست: میگوید : شیرینی نخور ! نوشابه نخور ! .
میوه نخور. نان نخور ، برنج ابدا .
برایش شعر می خوانم :
من از مزارع سبز شمال میآیم
ز سرزمین برنج
این طلای تلخ و سپید
که دانه دانه آن قطره قطره خون من است
مگر میشود برنج نخورم ؟ نکند میخواهی فرمان قتل ما را صادر بفرمایی !؟ آدم گیله مرد باشد آنوقت نتواند پلا بخورد؟ خب ، یکباره بگو‌اگر مرگ میخواهی برو گربازده!
مانده ام حیران پس چه بخورم ؟ مگر میشود وسط تابستان هندوانه و خربوزه و انگور و انجیر نخورد ؟
کدام پدر سوخته ای بود که بمن میگفت : الهی پیر بشوی؟
کاشکی میگفت الهی پیر نشوی
۱- پلا= پلو
۲-گربازده= یکی از روستاهای گیلان
May be an image of hospital
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 106 others

خر مرضیه

خانم مرضيه هنرمند خوش آوای نسل ما ؛ در دهی در شمال شرقی تهران بنام - لالون - باغکی داشت که در آنجا زندگی ميکرد .
بعد از اينکه خانم مرضيه همچون میلیون ها نفر ديگر عطای زيستن در ايران را به لقای ملايان بخشيد و به زندگی در غربت تن در داد ؛ دخترش – هنگامه – در اين باغک زندگی ميکرد اما از آنجا که آقايان ملايان از نعل خر مرده هم نميگذرند ؛ نه تنها هنگامه بلکه خرش را هم از لالون بيرون کردند و آن باغک را مصادره فرمودند .
میدانم که هنگامه بعد ها به فرانسه پناه آورد اما نميدانم چه بر سر آن خر بيچاره آورده اند ؟خدا کند که بيچاره خرک را به کشتارگاه نفرستاده و گوشتش را به رستوران های بين راهی نفروخته باشند .
هادی خرسندی شعری در اين باره دارد و ميگويد : ما آدمها به اينجور سرنوشت برای خودمان و آدمهای ديگر عادت کرده ايم ؛ اين وسط دلم فقط برای خرک سوخت .
اين شما و اين هم شعر هادی . البته از زبان خرک بيچاره :
خدايا ؛ خود تو ميدانی که مخلص
بدور از باور مرضيه بودم
من آن خوش نغمه را هر گز نديدم
نپنداری خر مرضيه بودم
الاغی مال بعد از انقلابم
که در بوم و بر مرضيه بودم
نه در دررفتنش بودم شريکش
نه من همسنگر مرضيه بودم
شعور درک موسيقی ندارم
و گرنه نوکر مرضيه بودم
ندارم جرم مخصوصی جز اينکه
الاغ دختر مرضيه بودم
به قرآن ؛ دوستدار رهبرم من
خدايا ؛ حضرتعباسی خرم من
ز قول من بگو با حاکم شرع
که از نا فهمی اش در عرعرم من ....
—————
( این رفیق مان فرشین کاظمی نیا از فرانسه یادداشتی همراه با چند تا عکس برایم فرستاده است . یادداشت و عکس ها را اینجا میگذارم )
——//////——-
سلام آقا
هفته‌ی پیش رفته بودم شمال فرانسه، در برگشت، سری به گورستان شهر «اوور سور وواز» -خارج پاریس- زدم که قبر ونسان ون‌گوک و برادرش تئو و نیز مزار مرضیه و خلبان معزی و منوچهر هزارخانی آن جاست. از مزار مرضیه و دیگران، چند عکس و فیلم‌گرفتم، اگر مایلید برایتان بگذارم.
دیدم پستی از مرضیه گذاشتید، فکر کردم ممکن است برایتان جالب توجه باشد.
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 68 others

۲۳ مرداد ۱۴۰۲

اندر احوال هرمز پسر نوشیروان

( پرسه ای در متون پارسی )
رفیقم- دکتر حسین عابد آملی-دوباره برایم یک عالمه کتاب آورده است. از تاریخ بلعمی بگیر تا انقلاب مشروطیت پروفسور ادوارد براون.
این روزها گهگاه ناخنکی به آنها میزنم . یادداشت هایی بر میدارم که اگر عمری و مجالی بود شاید به کارمان آید .
تاریخ بلعمی را می خوانم .از ابو محمد بلعمی. به تصحیح ملک الشعرای بهار. و شیفته نثر شگفت انگیزش میشوم .
تاریخ بلعمی یا « تاریخنامه بزرگ »ترجمه ای است که بلعمی از کتاب تاریخ پیامبران و‌پادشاهان یا همان تاریخ طبری نوشته محمد جریر طبری بسال ۳۵۲ هجری قمری انجام داده است .
تاریخ طبری از ابتدای آفرینش آدم تا آغاز سده چهارم هجری را در بر میگیرد که بلعمی آنرا بصورت فشرده و آزاد ترجمه کرده است.
با توجه به زمان نگارش این کتاب ، می توان آنرا پس از شاهنامه ابومنصوری قدیمی ترین نثر پارسی دری دانست.
تاریخ بلعمی از کهن ترین نمونه های نثر پارسی است که شمار واژگان عربی در آن بسیار اندک است .
در این کتاب بسیاری از واژگان کهن پارسی یافت می شود که اکنون متاسفانه از یاد رفته اند.
————-
اندر احوال هرمز پسر نوشیروان
(پس چون پیغامبر صلی الله علیه و سلم از مادر بزاد انوشروان زنده بود . و از پس آن ، هفت سال بزیست پس بمرد و پادشاهی به پسرش رسید هرمز….
پس چون انوشروان بمرد هرمز ملک بگرفت و همه کارها بر وی راست شد .
و داد هرمز چنان بود که از داد انوشروان در گذشت وملک عجم بر وی راست شد و درویشان و ضعیفان را نیکو داشتی و قویان را شکسته داشتی تا قوی و ضعیف همه راست شدند،. قوی بر ضعیف ستم نیارست کردن و جهان از داد وی پر شد . و هر سالی با سپاه بشدی از عراق بسوی دینور و نهاوند . و تابستان آنجا بودی ، و چون برفتی منادی بانگ کردی که هیچکس مبادا که اسب بر زمین کسی اندر راند. و سرهنگی بزرگ را بر آن کار کرده بود . و هر که فرمان نکردی او‌را عقوبت کردی تا از شدن و آمدن سپاه هیچکس را زیان نبودی….
و نیز گویند موبدان قصه بر داشتند و گفتند اندر میان ما جهودان و ترسایان بسیارند . ایشان را از پادشاهی ما بیرون باید کردن.
هرمزگفت : پادشاهی بزرگ را از مخالفت چاره نیست و‌ به پادشاهی بزرگ اندر از هر لونی مردم باشد .
و در ملک عجم هرگز به عدل و داد و انصاف هرمز هیچ ملک نبوده است .و لیکن عیب آن بودش که مردمان بزرگ را خرد داشتی و حق ایشان نشناختی و درویشان و حقیران را بر کشیدی به مرتبه بزرگ . و گفتی تا بر ضعیفان ستم نکنند .و هر که بر ضعیفی ستم کردی او‌را بکشتی….. بدین سبب درویشان او‌را دوست داشتندی و مهتران او‌را دشمن داشتندی …)
All reactions:
Zari Zoufonoun, Foad Roostaee and 30 others