دنبال کننده ها

۱۱ خرداد ۱۴۰۲

شاعری که نارنجک میکاشت

آقا ! میگویند یکی نان نداشت بخورد پیاز میخرید انبار میکرد ، میخورد اشتهایش باز بشود . حالا حکایت ماست .
ما در جوانی‌هایمان عقل به کله مان نبود . بجای اینکه مثل بچه آدم بنشینیم شعر سعدی و رودکی و حافظ و فردوسی بخوانیم میرفتیم شعرهای انقلابی می خواندیم:
«بر سینه ات نشست
زخم عمیق کاری دشمن
اما ای سرو ایستاده نیفتادی
این رسم توست که ایستاده بمیری»
خودمان اگرچه حتی جرات نداشتیم به پاسبان سر گذرمان از گل نازک تر بگوییم و همینکه چشم مان به ژاندارم و آژان و «پنهان پژوهان »می افتاد رعشه مرگ می گرفتیم اما با خواندن چنین شعرهایی خیال میکردیم حالا یکپا میرزا کوچک خان جنگلی شده ایم و می توانیم تفنگ حسن موسای ساچمه ای بابا بزرگ خدا بیامرزمان را برداریم بزنیم به کوه و جنگل ، بزنیم دخل هر چه ژاندارم و ارباب و پاسبان ونمیدانم عمله ظلم را در بیاوریم
همان زمان ها یک آقای شاعری بود که حالا اسم شان یادمان نیست
از آن شاعر ها بود که میگفت میخواهد برود توی باغ شان درختان سیب و انار و انگور و انجیر و آلبالو را از ریشه در بیاورد بجایش نارنج بکارد !
می گفتیم : نارنج برای چه ؟
میگفت: هفته دیگر برای تان« یک سبد نارنجک خواهم آورد » !
آقا ! اگر بدانید با خواندن اینجور شعر ها چه کیفی میکردیم ؟ میگفتیم یک مرده به نام به که صد زنده به ننگ !
اصلا آقا دل مان میخواست در آن «سوق القنادیل » همان ژاندارم ها و پاسبان ها و آژان ها بیایند ما را دستگیر کنند به دادگاه نظامی ببرند ، آنجا ما را به اعدام محکوم کنند و ما در میدان چیتگر بهنگام شلیک گلوله ها پیش از آنکه ایستاده بمیریم سر بر سر سودا بدهیم و فریاد بر آوریم : مرگ بر ملا نصر الدین!
حالا که آرد مان را بیخته و الک مان را آویخته ایم میدانید چه دل مان می خواهد ؟ میخواهیم بدانیم چه بر سر همان شاعر نارنجک کار آمده است ؟
آیا در خاوران زیر خروار ها خاک خوابیده یا اینکه در ساحل یکی از همان کشورهای امپریالیستی نشسته است و قصه وامق و عذرا می خواند ؟
می توان پوشید چشم از هر چه میآید به چشم
آنچه نتوان چشم از آن پوشید بیداری بود

آبجوی حلال

میخواهد از انگلستان پا بشود بیاید امریکا دیدن ما .
میگوییم : بفرمایید ! کرم نما و فرود آ که خانه خانه تست.
از زنم می پرسد : شما گوشت حلال میخورید دیگر ؟!
زنم میگوید : حلال و حرامش را نمیدانم . ما با گوشت خوک یک باربیکیوی فرد اعلایی درست میکنیم که آدم دلش میخواهد پنجه های خودش را هم بخورد. اینکه حلال است یا حرام است اطلاعی ندارم!
من که دارم به گفتگوی تلفنی شان گوش میدهم میگویم : بهش بگو ما اینجا فقط آبجوی حلال و ودکای حلال داریم! گاهگداری هم ویسکی اسکاتلندی می نوشیم که آن را هم خداوند تبارک و تعالی حلال کرده است .
May be an image of beer
All reactions:

بیایید به شهر ما

اینجا در شهر ما -Placerville- روز دهم ماه ژوئن فستیوال بزرگی بنام (El Dorado Golden History Day)برگزار میشود .
زنان و‌مردان همچون مردان و زنان دویست سال پیش لباس می پوشند . کارناوالی از ارابه ها و دلیجان ها و درشکه ها ی قدیمی براه می افتد ، دختران و پسران با لباس های رنگین سوار بر اسب های یال افشان در خیابان رژه میروند . بساط آبجو خوری در وسط خیابان بر پاست. زنان و مردان می رقصند و می رقصانند . گروه‌های موسیقی محلی از صبح تا شب می نوازند. انواع و اقسام غذاهای امریکایی عرضه میشود . و شور و شادی از آسمان میبارد.
بیایید به شهر ما . روزی خاطره انگیز را با هم بگذرانیم وبنوشیم و بخندیم و فریاد بر آوریم که :
Life goes on
———————
Come to our city. Be our guest. Let's spend a memorable day together, drinking, laughing, and shouting:
Life goes on.
Celebrate El Dorado County's history at Golden History Days on June 10, from 9 am - 4 pm on Placerville's Historic Main Street.
Historic Main Street is closed to traffic for a day of free activities and events that are fun for all
All reactions

۸ خرداد ۱۴۰۲

از شمار خرد هزاران بیش

رفیق سال‌های دور و دیر و استاد بی همتای من دکتر باقر پرهام امروز رخت از این جهان بر کشید و به هفت هزار سالگان پیوست.
باقر پرهام بیست و سه سال بود که به کالیفرنیا کوچیده و در شهر ساکرامنتو در همسایگی ما سکونت داشت.در این بیست و سه سال من این سعادت را داشتم که با وجود اختلاف سیاسی و عقیدتی فیمابین ، از محضر او بهره گیری کنم و روابط ما به یک رابطه رفیقانه تبدیل شود.
باقر پرهام در این دو سه سال گذشته به فراموشی مبتلا شده بود . گهگاه به دیدارش میرفتم و چند ساعتی بدون کلامی و سخنی در کنارش می نشستم . در این سکوت اجباری گاهگاه سر بسرش میگذاشتم و میگفتم : باقر جان ! میآیی برویم الواتی؟
نگاهی بمن می انداخت و لبخندی بر لبانش می نشست اما توان سخن گفتن نداشت.
گهگاه هم میرفتیم حیاط خانه اش می نشستیم ‌در سکوت مطلق سیگار میکشیدیم .
در این یک سالی که گذشت سه تن از رفیقانم را از دست داده ام :
مسعود سپند
دکتر اکبر صدیف
دکتر باقر پرهام
دکتر باقر پرهام در نشست های ماهانه مان که در شهر ساکرامنتو بر گزار میشد در باره شاهنامه فردوسی سخن میگفت و من فردوسی را از نگاه او بیشتر شناختم
باقر پرهام نه تنها دشوار ترین ‌و پیچیده ترین متون کلاسیک فلسفی را به فارسی ترجمه کرد بلکه نویسنده ای توانا در حوزه جامعه شناسی و فلسفه ، و نیز فردوسی پژوه سترگی بود .
در گذشت رفیق دور و دیرم را به همسر و فرزندان و رفیقان و همچنین جامعه فرهنگی ایران تسلیت میگویم .
برای شناخت بیشتر دکتر باقر پرهام نگاهی می اندازیم به آثاری که توسط ایشان ترجمه و تالیف شده است :
۱- در باره تقسیم کار اجتماعی- امیل دور کیم -۱۳۶۹
۲-صور بنیانی حیات دینی- امیل دور کیم- ۱۳۸۳
۳- آفاق تفکر معنوی در اسلام -هانری کوربن ‌و داریوش شایگان-۱۳۷۱
۴-نبردهای طبقاتی در فرانسه - کارل مارکس
۵-مراحل اساسی سیر اندیشه در جامعه شناسی-ریمون آرون-۱۳۶۴
۶- اقتدار - ریچارد سنت
۷- هیجدهم برومر لویی بناپارت-کارل مارکس
۸- مطالعاتی در آثار جامعه شناسان کلاسیک- ریمون بودون-۱۳۸۳
۹-مقدمه بر فلسفه تاریخ هگل - ژان هیپولیت
۱۰-نا خشنودی آگاهی در فلسفه هگل - ژان وال
۱۱- گروند ریسه-مبانی نقد اقتصاد سیاسی-کارل مارکس- ۱۳۶۳
۱۲- تاریخ فلسفه در قرن بیستم- کریستیان دو لا کامپانی-
۱۳- استقرار شریعت در مذهب مسیح- هگل
۱۴-پدیدار شناسی جان -هگل-۱۳۹۰
۱۵-پیشگفتار پدیدار شناسی جان- هگل
۱۶- ماجرای اقامت پنهانی میکل
لیتین در شیلی - گابریل گارسیا مارکز
۱۷- حقوق طبیعی و تاریخ-لئو اشتراوس-
۱۸- نظم گفتار-میشل فوکو-۱۳۷۹
۱۹- بر مزار صادق هدایت- یوسف اسحق پور
۲۰- سینما- یوسف اسحق پور
۲۱-مبانی جامعه شناسی- هانری مندراس و ژرژ گورویچ
۲۲-در شناخت اندیشه هگل-روژه گارودی-۱۳۶۲
۲۳-مطالعاتی در باره طبقات اجتماعی- ژرژ گورویچ
تالیفات :
۱-جامعه ‌و دولت
۲-با هم نگری و یکتا نگری
۳- با نگاه فردوسی
۴- و صدها مقاله فلسفی و علمی
All reactions:
Hanri Nahreini, Aziz Asgharzadeh Fozi and 117 others

اندر مصایب بچه داری

زنی با شوهرش از مصائب بچه داری ناله میکرد .
مرد گفت: بچه داری که کار سختی نیست!
زن گفت : کار سختی نیست؟ خب ، من بچه میشوم تو نقش مادر را بازی کن .
مرد گفت : باشد
زن گفت : ننه ! من ماست میخوام!
مرد رفت برایش ماست آورد
زن گفت : حالا شیره میخوام
مرد شیره را هم حاضر کرد
گفت: شیره را بریز توی ماست.
ریخت.
گفت : نمیخوام! حالا شیره را در بیار !
مرد ماند معطل.
بچه دست گذاشت به گریه و زاری و فریاد.
نقل از: کتاب خاطرات و خطرات - مخبر السلطنه هدایت

ابابیل

رفته بودیم مهمانی . حوالی سانفرانسیسکو .
دیدیم در حیاط خانه شان درخت گیلاسی است از بس میوه آورده نزدیک است شاخه ها بشکند .
به یاد درخت آلبالوی خودمان افتادم در خانه سابق مان. تا آلبالوها میرسیدند لشکر ابابیل هم از راه میرسیدند و در چشم بهم زدنی چنان دماری از آلبالوها در میآوردند که نه از تاک نشان میماند نه از تاک نشان! لاکردارها حتی یکدانه اش را برای این گیله مرد بیچاره باقی نمیگذاشتند .
ما وقتی این شاخه های پر بار را دیدیم گفتیم : عجبا ! این ابابیل محترم زورشان فقط به ما میرسیده است ؟ نمی توانستند چهار قدم بالا تر بروند و به سانفرانسیسکو‌لشکر کشی بفرمایند ؟ نکند خیال میکردند ما ابرهه هستیم و میخواهیم با لشکر فیل ها به جنگ خانه خدا برویم ؟
All reactions:
Sally Zara, Aziz Asgharzadeh Fozi and 83 others