آقا ! میگویند یکی نان نداشت بخورد پیاز میخرید انبار میکرد ، میخورد اشتهایش باز بشود . حالا حکایت ماست .
ما در جوانیهایمان عقل به کله مان نبود . بجای اینکه مثل بچه آدم بنشینیم شعر سعدی و رودکی و حافظ و فردوسی بخوانیم میرفتیم شعرهای انقلابی می خواندیم:
خودمان اگرچه حتی جرات نداشتیم به پاسبان سر گذرمان از گل نازک تر بگوییم و همینکه چشم مان به ژاندارم و آژان و «پنهان پژوهان »می افتاد رعشه مرگ می گرفتیم اما با خواندن چنین شعرهایی خیال میکردیم حالا یکپا میرزا کوچک خان جنگلی شده ایم و می توانیم تفنگ حسن موسای ساچمه ای بابا بزرگ خدا بیامرزمان را برداریم بزنیم به کوه و جنگل ، بزنیم دخل هر چه ژاندارم و ارباب و پاسبان ونمیدانم عمله ظلم را در بیاوریم
همان زمان ها یک آقای شاعری بود که حالا اسم شان یادمان نیست
از آن شاعر ها بود که میگفت میخواهد برود توی باغ شان درختان سیب و انار و انگور و انجیر و آلبالو را از ریشه در بیاورد بجایش نارنج بکارد !
می گفتیم : نارنج برای چه ؟
میگفت: هفته دیگر برای تان« یک سبد نارنجک خواهم آورد » !
آقا ! اگر بدانید با خواندن اینجور شعر ها چه کیفی میکردیم ؟ میگفتیم یک مرده به نام به که صد زنده به ننگ !
اصلا آقا دل مان میخواست در آن «سوق القنادیل » همان ژاندارم ها و پاسبان ها و آژان ها بیایند ما را دستگیر کنند به دادگاه نظامی ببرند ، آنجا ما را به اعدام محکوم کنند و ما در میدان چیتگر بهنگام شلیک گلوله ها پیش از آنکه ایستاده بمیریم سر بر سر سودا بدهیم و فریاد بر آوریم : مرگ بر ملا نصر الدین!
حالا که آرد مان را بیخته و الک مان را آویخته ایم میدانید چه دل مان می خواهد ؟ میخواهیم بدانیم چه بر سر همان شاعر نارنجک کار آمده است ؟
آیا در خاوران زیر خروار ها خاک خوابیده یا اینکه در ساحل یکی از همان کشورهای امپریالیستی نشسته است و قصه وامق و عذرا می خواند ؟
می توان پوشید چشم از هر چه میآید به چشم
آنچه نتوان چشم از آن پوشید بیداری بود