دنبال کننده ها

۲۲ مهر ۱۳۹۵

نظر کرده حضرت عباس ....

روزی از بازار ( دماوند ) میگذشتم .سیدی را دیدم بلند بالا و چهار شانه .دستاری سبز کوچک به سر بسته ؛ رختی نزدیک به رخت افسران به تن کرده .شمشیری با دسته ی سیمین از کمر آویخته . شلاقی با دسته ی سیمین به دست گرفته ؛ با یک ناز و گردن فرازی از پیش روی ما راه می پیمود .  من به او می نگریستم و دیدم به کسی رسید و از پشت سر شلاق به دوش او زد . آن مرد جست و چون بازگشت و سید را دید خم شد دستش بوسید و پولی را که ندانستم چند تومان بود در آورده به او داد .من دیدم چیستان اندر چیستان است . این سید کیست ؟ چرا او را زد ؟ چرا او بجای پرخاش دست این بوسید ؟ چرا پول در آورده به او داد ؟
مامور عدلیه که پشت سرم میآمد چون دید من در شگفت شده ام ؛جلو آمده گفت : " این آقا نظر کرده حضرت عباس است ؛ اینها آقایانی هستند همه ساله تابستان می آیند و در بیرون شهر چادر میزنند و به مردم شلاق میزنند . هر کسی که از دست ایشان شلاق خورد تا یکسال بلا نخواهد دید "
من به او پاسخی ندادم ولی چندان خشمناک شدم که می خواستم بروم شلاق را از دست آن مردک بگیرم تا بتوانم به سر و رویش بکوبم . با این حال خشم به دادگاه رفتم . پس از نیم ساعت از دور دیدم آن سید با یکی دیگر همچون خودش می آیند و از در عدلیه پا به درون گزاردند .من دانستم که می آیند به من شلاق زنند و پولی بگیرند . این بود همان که نزدیک شدند نهیب زده گفتم : " چه می گویید ؟ "
آنان تکانی به خود دادند و یکی دست برد و از بغلش کاغذی در آورد و داد به من . باز کردم و دیدم با مارک و مهر اداره حکمرانی مازندران است . به کدخدایان سر راه دستورمیدهد که  " چون آقا سید ابراهیم خراسانی نظر کرده حضرت عباس علیه السلام و عازم آن صفحات میباشد ؛ احترام و مساعدت فرو گزاری ننمایید "
در شگفت شدم که چرا این نوشته را به دست سید گدایی داده اند .چون خواندم و سر بلند گردانیدم کاغذ دیگری داد  و دیدم از حکمرانان آمل است . باز دیگری داد . دیدم از وزیر عدلیه ( مشار السلطنه ) است . باز دیگری داد ؛ دیدم از نخست وزیر قوام السلطنه است .همچنان پیاپی کاغذ به دست من میداد .
من به خشم افزوده گفتم :" اینها چیست که به دست من میدهی ؟ "
به ماموران دستور دادم بگیرید اینها را
گفتند : " ما را بگیرند ؟ "
گفتم : " آری ؛ شما را بگیرند "
تا ماموران پیش آیند یکی گریخت ؛ ولی یکی را گرفتند .و گفتم به اتاقی انداخته درش قفل کردند .
کمی نگذشت دیدم نمایندگانی از حکمرانان و از رییس دارایی آمدند و چنین پیام آوردند : "  اینها سادات و صحیح النسب اند . مستجاب الدعوه اند .صلاح نیست از شما آزاری ببینند ؛شما جوانید ؛ از نفرین ایشان بترسید "
هم چنان کسانی از بزرگان دماوند برای میانجیگری آمدند .
گفتم : اینها ولگرد و کلاه بر دارند و من باید آنها را به بازپرسی کشم و کیفر دهم و برای خاموش گردانیدن ایشان دستور دادم او را آوردند برای باز پرسی نشاندند .
پرسش هایی کردیم در این زمینه ک " تو چرا به مردم شلاق میزنی ؟ "  نظر کرده حضرت عباس یعنی چه ؟
نخست گردن کشی می نمود ؛ ولی کم کم نرم شد و این بار به لابه و چاپلوسی پرداخت و چنین پاسخ میداد که اینها از پدران مان رسیده و ما هیچ نمیدانیم چرا شلاق میزنیم . نمیدانیم نظر کرده حضرت عباس چه معنی دارد .
آن روز رهایش کردم که برود فردا بیاید .فردا که آمد  شمشیر و شلاق  را باز دادیم و رسید گرفتیم . از کاغذ هایش نیز برخی را داده و برخی را من نگاه داشتم که اکنون هم در دست من است .
نوشته از او گرفتیم که بی درنگ از پیرامون دماوند بک.چند و دیگر در آنجا به کسی شلاق نزنند ....

نقل از کتاب : زندگی و زمانه احمد کسروی - ویراستاری محمد امینی 

۱۳ مهر ۱۳۹۵

اجزای حکومت الهی

رخش ما را کشته اند این نابرادر ناکسان
تا سر چاه شغادم پیر یابو چون کشد ؟

چند تایی از این گاو گند چاله دهانان و مار خوار اهرمن چهرگان از تبار " زاغ ساران بی آب ورنگ " آمده بودند در یک برنامه تلویزیونی و در ستایش آن ستمکاره پتیاره آدمخوار جمارانی یاوه می بافتند .
زنم پرسید : اینان کیانند ؟ اینان در زمان شاه کجا بودند ؟ اینان آیا ایرانی اند ؟ و اگر ایرانی اند چرا نکبت از سر و روی شان میبارد ؟
گفتم : اینان وزیران و وکیلانی از قبیله پاردم ساییدگان اند واز دانایی و شرم بی بهرگانند که پشه را در هوا نعل میزنند .
پرسید : نام دیگرشان ؟
گفتم : جاهلان . پاتوق داران . لش و لوشان . اجامر . اراذل و اوباشان . لومپنان . باجگیران . نسق گیران . عربده کشان . زور گیران . قداره بندان . تیغ کشان . قمه کشان . چماقداران . و صد البته جاکشان .
اینان اجزای حکومت الهی اند . 

عینک

زنده یاد احمد کسروی در یاد داشت های خود از واژه " آیینک " بجای عینک استفاده کرده است .
جایی خوانده ام که عینک واژه ای عربی نیست بلکه واژه ای ساختگی است که ایرانیان ساخته و پرداخته اند .
در زبان عربی به عینک " نظاره " میگویند - با فتح نون و تشدید ظ -

آیینک واژه ای کهن و بر گرفته از آینه است که کسروی بجای عینک بکار برده است 

۱۲ مهر ۱۳۹۵

الاغ های جهان متحد شوید !!

شبکه خبری سی ان ان میگوید که چین میخواهد همه الاغ های جهان را خریداری کند .
از آنجا که الاغ های چین از یازده میلیون به شش میلیون کاهش یافته است حالا چینی ها نمایندگان ویژه ای به نقاط الاغ پرور جهان فرستاده اند تا  همه خرهای جهان را بصورت نقدی خریداری کنند .
در خبر ها آمده است که اگرچه قیمت الاغ در چند ماه گذشته در همه مناطق الاغ خیز جهان به سه برابر رسیده است اما دو کشور نیجریه و بور کینافاسو فروش الاغ به چین را ممنوع کرده اند .در سال جاری تنها از نیجریه هشتاد هزار الاغ به چین صادر شده است
ما نمیدانیم  آیا نمایندگان دولت چین به الاغ خیز ترین کشور جهان  رفته اند یا نه ؟ اگر نرفته اند ما خدمت شان عرض میکنیم که ما در مملکت مان الحمدالله انواع و اقسام الاغ هایی داریم که در هیچ جای دیگر دنیا  نظیرش پیدا نمیشود .
الاغ اصولگرا داریم
الاغ چپگرا داریم
الاغ ملی مذهبی داریم
الاغ اصلاح طلب داریم
الاغ روضه خوان داریم
الاغ فقیه داریم .
الاغ فیلمساز داریم
الاغ سردار داریم
الاغ هایی داریم که همه شان عارف اند !
همچنین الاغ هایی داریم که صدای عرعرشان گوش فلک را کر کرده است
خدا کند چینی ها همه این الاغ ها را یکجا خریداری بفرمایند تا ملت فلکزده ما نفسی به راحتی بکشد . 

۱۱ مهر ۱۳۹۵

عوام الناس

شیخ محمد حسن شیخ الاسلام ؛ امام مسجدی در شمیران بود .
روزی پس از نماز جماعت  با گروهی از پیروان خود ایستاده بود و به پرسش های شرعی آنان پاسخ میداد .
در آنهنگام گله ای گوسفند از آنجا گذشت و گویا یکی دو تا از گوسفندان نعلین زرد رنگ شیخ را پوست خربزه پنداشته پیرامون پای شیخ گرد آمده و به لیسیدن نعلین آقا پرداختند .
پیروان شیخ روز بعد ندا در دادند که : ای مسلمانان ! چه نشسته اید که ما به چشم خود دیدیم که گوسفندان پای شیخ را بوسیده و عرض حال کردند !
این خبر چون به شیخ حسن شیخ الاسلام رسید منبر و نماز و رخت ملایی را وا نهاد و به ایجاد مدارس و آموزشگاهها پرداخت .
گفته میشود که در طول سالهای 1289 تا 1301 خورشیدی  بیاری این شیخ دستکم 42 دبستان پسرانه و دخترانه در اطراف تهران ساخته شد که کودکان می توانستند به رایگان در آنها تحصیل کنند . 

۹ مهر ۱۳۹۵

زندگی و زمانه ی احمد کسروی

کتاب " زندگی و زمانه ی احمد کسروی " با ویرایش محمد امینی را میخوانم .
این کتاب در هفتادمین سالگرد کشتن مردی که گناهش پرخاش به شریعت بود توسط شرکت کتاب منتشر شده است .
زنده یاد احمد کسروی از انگشت شمار پژوهشگران و نویسندگان سرشناس ایران در سده ی گذشته است که به نوشتن زندگی نامه خود پرداخته است .
یاد مانده های کسروی در دو بخش است . بخش نخست که  " زندگانی من " نام دارد به رویدادهای دوران کودکی و نوجوانی و میانسالی او در تبریز می پردازد  و بخش دوم دوران دهساله کار کسروی را در دادگستری در بر میگیرد .
کسروی نوجوانی شانزده ساله بود که نخستین مجلس مشروطه گشایش یافت و هنوز به هیجده سالگی نرسیده بود که محمد علیشاه ؛ نخستین مجلس مشروطه را به توپ بست وگروهی از آزادیخواهان را کشت و گروه بیشتری را به زندان و تبعید فرستاد .
سالهای هیجده - نوزده سالگی کسروی با جنگ خونین و ویرانگر میان هواداران مشروعه و محمد علیشاه از یکسو ؛ . آزادیخواهان تبریز از دیگر سو ؛ همزمان شد . پس از آن کسروی شاهد تبهکاری روس ها در تبریز بود و سپس در کانون چالش دموکرات ها به رهبری خیابانی ؛ آمدن عثمانی ها به تبریز و سپس شورش خیابانی نشسته بود .
محمد امینی در مقدمه ای که بر این کتاب نوشته کسروی را آمیزه ای از چهار انسان در یک پیکر میداند .
کسروی پژوهشگر
کسروی زبان شناس
کسروی حقوقدان
و کسروی نظریه پرداز و مصلح اجتماعی
ویژگی تاریخی کسروی در این است که در آن زندگی کوتاه ؛ در هر یک از آن چهار چهره ؛ به بلندای آن جایگاه رسیدو کاری کرد که پیامد آن تا به امروز در برابر ماست .
از محمد امینی پیش از این کتاب های ارزشمندی همچون " سوداگری با تاریخ " " شیعه گری " را خوانده ایم .
دوستانی که مایل به خواندن این کتاب هستند می توانند با شرکت کتاب تماس بگیرند :
310-477-7477

۷ مهر ۱۳۹۵

حاج آقا خر ....


حضرت سعدی - یا بقول بعضی ها سعدی علیه الرحمه - در باب هفتم گلستان میفرماید :
خر عیسی گرش به مکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد
آقا ! ما با این فرمایش جناب سعدی مخالفیم . این جناب خری که به مکه معظمه تشریف فرما شده و سر و مرو گنده برگشته است اسمش دیگر خر نیست بلکه باید صدایش کنیم حاج آقا خر ! خلاف عرض میکنم ؟
جناب سعدی جای دیگری میفرمایند : عالم بی عمل درخت بی ثمر است . ما با  این فرموده جناب سعدی هم مخالفیم . میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم
مگر سرو و چنار و بید ؛  بار و بری دارند ؟ مگر نمی توان در هرم جانسوز تابستان در سایه سار بیدی غنود و برای خود دلی دلی خواند ؟ بار و بر از این بهتر ؟
این آقای سعدی  هم نفسش از جای گرم میآمده ها !!

۴ مهر ۱۳۹۵

شاه ...

آقا !ما از میان همه شاهان و امیران و وزیران و رهبران زنده و مرده جهان فقط دوتا پادشاه را دوست داریم . یکی شان پادشاه سابق یونان جناب کنستانتین دوم  و دیگری همین ملک عبدالله پادشاه اردن  است .
این آقای پادشاه اردن ؛  هم تحصیلکرده است ؛ هم خوش قیافه است . هم هیچ شباهتی به مسلمان ها و مسلمان زاده های نکبت الدوله ندارد ؛ هم بمعنای واقعی دموکرات است و هم اینکه مثقالی هف صنار با امیران و رهبران خاورمیانه تفاوت دارد .
وسعت اردن تقریبا برابر همین ایالت ایندیانای خودمان است .  چاههای نفت و معادن طلا و نقره و سرب و آهن و مس و زغال هم ندارد . اما در همان منطقه ای که خون و دود و بلاهت و حماقت و برادر کشی از زمین و آسمان میبارد ؛ اردن تنها کشوری است که چند میلیون آواره فلسطینی و سوری و عراقی و سودانی  را در خودش جا داده و هیچ از خون و خونریزی و بمب و موشک و ترقه و آتش و دود خبری نیست .
کاشکی مابقی رهبران دنیا کمی آدمیت را  از همین ملک عبدالله یاد میگرفتند .
اما آن دومین پادشاه محبوب مان - جناب کنستانتین دوم - چهل و چند سالی است که از سلطنت خلع شده و بگمانم حالا دیگر خیلی پیر شده باشد .
علاقه ام به این پادشاه اسبق یک دلیل شخصی دارد و آن این است که پس از کودتای سرهنگ ها در یونان ؛ جناب کنستانتین و همسر بسیار زیبای شان  چند روزی بدعوت  شاهنشاه خدا بیامرزمان  به ایران آمده بودند و من تنها خبر نگاری بودم که همراه آنها بودم و از دیدار ایشان از جنگل های اسالم و کارخانجات  کاغذ سازی پارس و شیلات شما ل گزارش رادیویی تهیه میکردم . علاقه من هم به جناب کنستانتین دوم و همسرشان از این بابت است که از رفتار فروتنانه و مهربانانه و بی غل و غش شان کیف میکردم و میدیدم که پادشاه یک مملکت هم میتواند آدمی ساده و بی فیس و افاده و خاکی و مهربان باشد
نمیدانم چرا آدمهای خوب یا زود میمیرند یا در چنبر حوادث و بحران هایی گرفتار میآیند که آنها را دق کش میکند .

۱ مهر ۱۳۹۵

آقای ژنرال !!

از من می پرسد : بابایت ژنرال نبود ؟
با حیرت میگویم : بابای من ؟
میگوید : آره بابایت . ژنرال نبود ؟
میگویم : نه آقا جان . بابای ما و ژنرال ؟ بابای خدابیامرزمان یک کشاورز بود . با گل و گیاه و دار و درخت ها سر و کله میزد .  ژنرال ؟ چرا همچی سئوالی می پرسی ؟
میگوید : من در لس آنجلس زندگی میکنم . آنجا با هر ایرانی که آشنا میشوم بابایش یا ژنرال شاه بوده یا رفیق جان جانی اش !
 و من بیاد خاطره ای می افتم :
چهل و چند سال پیش ما در رادیو رشت خبرنگار بودیم . یک شب رفتیم عروسی یکی از فک و فامیل ها . یک آقای خوش سر و زبانی هم با خانمش از تهران آمده بود که همه بهش میگفتند جناب سروان .
ما با این آقای جناب سروان رفیق شدیم . فردایش رفتیم پیکانی کرایه کردیم و سوارش کردیم  بردیمش لاهیجان . آنجا خانه و زندگی و باغات چای و مزارع برنج و مرغ و خروس های مان را نشانش داددیم و بعدش هم رفتیم هتل آبشار و ماهی کباب و ودکا خوردیم . وقتیکه داشتیم بر میگشتیم رشت ؛ رو بمن کرد و گفت : ببین حسن جان ! اینها مرا جناب سروان صدا میکنند . من جناب سروان نیستم . من استوار نیروی هوایی هستم . ترسم این است که فردا پس فردا بیایی تهران خانه مان  و ما را با لباس استواری ببینی و آبرو و حیثیت مان بباد برود . حالا اگر دلت خواست تو هم میتوانی ما را جناب سروان صدا کنی !

۲۹ شهریور ۱۳۹۵

گریز نا گزیر

" از داستان های بوئنوس آیرس "
بعد از آن گریز ناگزیر ؛ یکی دو سالی است  که جل و پلاسم را در بوئنوس آیرس پهن کرده ام .آپارتمانی خریده ام و یک سوپر مارکت کوچولو هم راه انداخته ام و شده ام بقال خرزویل . حکایت سی و چند سال پیش است . سال 1984
صبحها با اتوبوس به محل کارم میروم . اتوبوس ها تمیز و سریع و فراوانند . از جلوی هر بانکی که رد میشوم می بینم انواع و اقسام تابلوهای رنگ وارنگ را به در و دیوار چسبانده اند با این مضمون که : به سپرده ثابت شما بیست و پنج در صد سود میدهیم !
اغلب روز ها پیر مرد ها و پیر زن هایی را می بینم که جلوی بانک صف کشیده اند تا ته مانده دار و ندارشان را به بانک بسپارند و سودی بگیرند و لابد چهار روز باقی مانده عمرشان را با دغدغه کمتری بگذرانند . بالاخره  آدمی به امید زنده است دیگر .
تورم اقتصادی هم جان مان را به لب مان رسانده است .قیمت ها نه روز به روز بلکه لحظه به لحظه بالا میروند . یک کیلوشکر امروز دو دلار است فردا میشود سه دلار پس فردا چهار دلار . دولت هم 124 میلیارد دلار بدهی خارجی دارد . نه خشتی روی خشتی گذاشته میشود و نه صنعتی ونه  تولیدی .
آرژانتین هفتمین کشور بزرگ دنیاست .با خاکی حاصلخیز و معادنی بسیار . پس از جنگ جهانی دوم گوشت و گندم دنیا را تامین میکرد . در همان زمان هر شش خانواده آرژانتینی یکی شان صاحب اتومبیل شخصی بودند اما حالا هر صد هزار خانواده آرژانتینی یکی شان ماشین ندارد .چنان شیره جان کشور را مکیده اند که اکنون برای میلیونها نفر داشتن لقمه نانی و سر پناهی آرزویی دست نیافتنی بنظر میآید .
ماریا همسایه من است . مشتری مغازه من است .  حوالی ساعت ده شب  خسته و مانده از سر کارش بر میگردد .  از زور خستگی رنگ به چهره ندارد . زیبایی اش در غباری از اندوه و خستگی گم شده است .نانی و شرابی میخرد و به خانه اش میرود . شرابی که می نوشد از آن شراب های ارزانی  است که به لعنت سگ هم نمی ارزد . نامش رزرو . بجای مستی سر درد میآورد . اما ماریا هر شب یکی از آنها را میخرد .
یک شب ماریا به مغازه ام میاید . نانی و شرابی میخرد . میگویم : سینیورا !  قیمت این شراب از امروز دو برابر شده ها !
با نوعی بیزاری و افسردگی میگوید : اسن ! میشود قیمتش را بمن نگویی ؟ به جهنم که دو برابر شده .  شبم را خراب نکن !
یک روز بارانی از جلوی بانکی رد میشوم . می بینم غلغله ای بپاست . صد ها زن و مرد و پیر و جوان در هم میلولند و به زمین و آسمان فحش میدهند .نگرانی از سر تا پای وجود شان میبارد .
میپرسم : چی شده ؟
میگویند : همان بانکی که 25 در صد سود خالص میداده ورشکست شده و بانکداران هم آب شده و در زمین فرو رفته اند .
دلم برای پیر مرد ها و پیر زن ها میسوزد . بخودم میگویم : آقایان بانکداران مرگ این بیچاره ها را چند سالی جلو انداخته اند .