روزی از بازار ( دماوند ) میگذشتم .سیدی را دیدم بلند بالا و چهار شانه .دستاری سبز کوچک به سر بسته ؛ رختی نزدیک به رخت افسران به تن کرده .شمشیری با دسته ی سیمین از کمر آویخته . شلاقی با دسته ی سیمین به دست گرفته ؛ با یک ناز و گردن فرازی از پیش روی ما راه می پیمود . من به او می نگریستم و دیدم به کسی رسید و از پشت سر شلاق به دوش او زد . آن مرد جست و چون بازگشت و سید را دید خم شد دستش بوسید و پولی را که ندانستم چند تومان بود در آورده به او داد .من دیدم چیستان اندر چیستان است . این سید کیست ؟ چرا او را زد ؟ چرا او بجای پرخاش دست این بوسید ؟ چرا پول در آورده به او داد ؟
مامور عدلیه که پشت سرم میآمد چون دید من در شگفت شده ام ؛جلو آمده گفت : " این آقا نظر کرده حضرت عباس است ؛ اینها آقایانی هستند همه ساله تابستان می آیند و در بیرون شهر چادر میزنند و به مردم شلاق میزنند . هر کسی که از دست ایشان شلاق خورد تا یکسال بلا نخواهد دید "
من به او پاسخی ندادم ولی چندان خشمناک شدم که می خواستم بروم شلاق را از دست آن مردک بگیرم تا بتوانم به سر و رویش بکوبم . با این حال خشم به دادگاه رفتم . پس از نیم ساعت از دور دیدم آن سید با یکی دیگر همچون خودش می آیند و از در عدلیه پا به درون گزاردند .من دانستم که می آیند به من شلاق زنند و پولی بگیرند . این بود همان که نزدیک شدند نهیب زده گفتم : " چه می گویید ؟ "
آنان تکانی به خود دادند و یکی دست برد و از بغلش کاغذی در آورد و داد به من . باز کردم و دیدم با مارک و مهر اداره حکمرانی مازندران است . به کدخدایان سر راه دستورمیدهد که " چون آقا سید ابراهیم خراسانی نظر کرده حضرت عباس علیه السلام و عازم آن صفحات میباشد ؛ احترام و مساعدت فرو گزاری ننمایید "
در شگفت شدم که چرا این نوشته را به دست سید گدایی داده اند .چون خواندم و سر بلند گردانیدم کاغذ دیگری داد و دیدم از حکمرانان آمل است . باز دیگری داد . دیدم از وزیر عدلیه ( مشار السلطنه ) است . باز دیگری داد ؛ دیدم از نخست وزیر قوام السلطنه است .همچنان پیاپی کاغذ به دست من میداد .
من به خشم افزوده گفتم :" اینها چیست که به دست من میدهی ؟ "
به ماموران دستور دادم بگیرید اینها را
گفتند : " ما را بگیرند ؟ "
گفتم : " آری ؛ شما را بگیرند "
تا ماموران پیش آیند یکی گریخت ؛ ولی یکی را گرفتند .و گفتم به اتاقی انداخته درش قفل کردند .
کمی نگذشت دیدم نمایندگانی از حکمرانان و از رییس دارایی آمدند و چنین پیام آوردند : " اینها سادات و صحیح النسب اند . مستجاب الدعوه اند .صلاح نیست از شما آزاری ببینند ؛شما جوانید ؛ از نفرین ایشان بترسید "
هم چنان کسانی از بزرگان دماوند برای میانجیگری آمدند .
گفتم : اینها ولگرد و کلاه بر دارند و من باید آنها را به بازپرسی کشم و کیفر دهم و برای خاموش گردانیدن ایشان دستور دادم او را آوردند برای باز پرسی نشاندند .
پرسش هایی کردیم در این زمینه ک " تو چرا به مردم شلاق میزنی ؟ " نظر کرده حضرت عباس یعنی چه ؟
نخست گردن کشی می نمود ؛ ولی کم کم نرم شد و این بار به لابه و چاپلوسی پرداخت و چنین پاسخ میداد که اینها از پدران مان رسیده و ما هیچ نمیدانیم چرا شلاق میزنیم . نمیدانیم نظر کرده حضرت عباس چه معنی دارد .
آن روز رهایش کردم که برود فردا بیاید .فردا که آمد شمشیر و شلاق را باز دادیم و رسید گرفتیم . از کاغذ هایش نیز برخی را داده و برخی را من نگاه داشتم که اکنون هم در دست من است .
نوشته از او گرفتیم که بی درنگ از پیرامون دماوند بک.چند و دیگر در آنجا به کسی شلاق نزنند ....
نقل از کتاب : زندگی و زمانه احمد کسروی - ویراستاری محمد امینی
مامور عدلیه که پشت سرم میآمد چون دید من در شگفت شده ام ؛جلو آمده گفت : " این آقا نظر کرده حضرت عباس است ؛ اینها آقایانی هستند همه ساله تابستان می آیند و در بیرون شهر چادر میزنند و به مردم شلاق میزنند . هر کسی که از دست ایشان شلاق خورد تا یکسال بلا نخواهد دید "
من به او پاسخی ندادم ولی چندان خشمناک شدم که می خواستم بروم شلاق را از دست آن مردک بگیرم تا بتوانم به سر و رویش بکوبم . با این حال خشم به دادگاه رفتم . پس از نیم ساعت از دور دیدم آن سید با یکی دیگر همچون خودش می آیند و از در عدلیه پا به درون گزاردند .من دانستم که می آیند به من شلاق زنند و پولی بگیرند . این بود همان که نزدیک شدند نهیب زده گفتم : " چه می گویید ؟ "
آنان تکانی به خود دادند و یکی دست برد و از بغلش کاغذی در آورد و داد به من . باز کردم و دیدم با مارک و مهر اداره حکمرانی مازندران است . به کدخدایان سر راه دستورمیدهد که " چون آقا سید ابراهیم خراسانی نظر کرده حضرت عباس علیه السلام و عازم آن صفحات میباشد ؛ احترام و مساعدت فرو گزاری ننمایید "
در شگفت شدم که چرا این نوشته را به دست سید گدایی داده اند .چون خواندم و سر بلند گردانیدم کاغذ دیگری داد و دیدم از حکمرانان آمل است . باز دیگری داد . دیدم از وزیر عدلیه ( مشار السلطنه ) است . باز دیگری داد ؛ دیدم از نخست وزیر قوام السلطنه است .همچنان پیاپی کاغذ به دست من میداد .
من به خشم افزوده گفتم :" اینها چیست که به دست من میدهی ؟ "
به ماموران دستور دادم بگیرید اینها را
گفتند : " ما را بگیرند ؟ "
گفتم : " آری ؛ شما را بگیرند "
تا ماموران پیش آیند یکی گریخت ؛ ولی یکی را گرفتند .و گفتم به اتاقی انداخته درش قفل کردند .
کمی نگذشت دیدم نمایندگانی از حکمرانان و از رییس دارایی آمدند و چنین پیام آوردند : " اینها سادات و صحیح النسب اند . مستجاب الدعوه اند .صلاح نیست از شما آزاری ببینند ؛شما جوانید ؛ از نفرین ایشان بترسید "
هم چنان کسانی از بزرگان دماوند برای میانجیگری آمدند .
گفتم : اینها ولگرد و کلاه بر دارند و من باید آنها را به بازپرسی کشم و کیفر دهم و برای خاموش گردانیدن ایشان دستور دادم او را آوردند برای باز پرسی نشاندند .
پرسش هایی کردیم در این زمینه ک " تو چرا به مردم شلاق میزنی ؟ " نظر کرده حضرت عباس یعنی چه ؟
نخست گردن کشی می نمود ؛ ولی کم کم نرم شد و این بار به لابه و چاپلوسی پرداخت و چنین پاسخ میداد که اینها از پدران مان رسیده و ما هیچ نمیدانیم چرا شلاق میزنیم . نمیدانیم نظر کرده حضرت عباس چه معنی دارد .
آن روز رهایش کردم که برود فردا بیاید .فردا که آمد شمشیر و شلاق را باز دادیم و رسید گرفتیم . از کاغذ هایش نیز برخی را داده و برخی را من نگاه داشتم که اکنون هم در دست من است .
نوشته از او گرفتیم که بی درنگ از پیرامون دماوند بک.چند و دیگر در آنجا به کسی شلاق نزنند ....
نقل از کتاب : زندگی و زمانه احمد کسروی - ویراستاری محمد امینی