دنبال کننده ها

۱ مهر ۱۳۹۵

آقای ژنرال !!

از من می پرسد : بابایت ژنرال نبود ؟
با حیرت میگویم : بابای من ؟
میگوید : آره بابایت . ژنرال نبود ؟
میگویم : نه آقا جان . بابای ما و ژنرال ؟ بابای خدابیامرزمان یک کشاورز بود . با گل و گیاه و دار و درخت ها سر و کله میزد .  ژنرال ؟ چرا همچی سئوالی می پرسی ؟
میگوید : من در لس آنجلس زندگی میکنم . آنجا با هر ایرانی که آشنا میشوم بابایش یا ژنرال شاه بوده یا رفیق جان جانی اش !
 و من بیاد خاطره ای می افتم :
چهل و چند سال پیش ما در رادیو رشت خبرنگار بودیم . یک شب رفتیم عروسی یکی از فک و فامیل ها . یک آقای خوش سر و زبانی هم با خانمش از تهران آمده بود که همه بهش میگفتند جناب سروان .
ما با این آقای جناب سروان رفیق شدیم . فردایش رفتیم پیکانی کرایه کردیم و سوارش کردیم  بردیمش لاهیجان . آنجا خانه و زندگی و باغات چای و مزارع برنج و مرغ و خروس های مان را نشانش داددیم و بعدش هم رفتیم هتل آبشار و ماهی کباب و ودکا خوردیم . وقتیکه داشتیم بر میگشتیم رشت ؛ رو بمن کرد و گفت : ببین حسن جان ! اینها مرا جناب سروان صدا میکنند . من جناب سروان نیستم . من استوار نیروی هوایی هستم . ترسم این است که فردا پس فردا بیایی تهران خانه مان  و ما را با لباس استواری ببینی و آبرو و حیثیت مان بباد برود . حالا اگر دلت خواست تو هم میتوانی ما را جناب سروان صدا کنی !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر