براى مردن ، بايد يك عمر صبر كرد !!
پرويز شاپور ، طنز پرداز بزرگ ايرانى ، ميگويد : براى مردن ، بايد يك عمر صبر كرد !
اما ، من معتقدم كه : براى زنده ماندن ، يك عمر بايد خنديد ..
حالا براى اينكه عمرتان زياد شود به اين حديث نبوى ! توجه بفرماييد :
پيامبر ( ص ) ميگفت : هر گاه آدمى به آبريزگاه رود و " بسم الله " به زبان آرد اين سخن شرمگاه وى را از ديد جن ها و جنيان در امان نگهدارد !
على - كه خدايش خشنود باد - روايت كرده است : هرگاه آدمى به آبريزگاه شود و شرمگاه خويش مكشوف دارد جن ها و شيطان ها بدان نگرند ! و بسا كه وى را آزار رسانند و زيان زنند ! حال اگر " بسم الله " گويد پروردگار بين وى و جن ها پرده اى نهد تا به بركت " بسم الله " وى را آزار نرسانند !!!
بنا بر اين ، يادتان باشد وقتى به آبريزگاه ميرويد ، " بسم الله " يادتان نرود زيرا در غير اينصورت ممكن است جن ها و شياطين ، هر چه نا بدترتان را پاره كنند !!
بقول مولانا :
اى خرى ، كاين خر زتو باور كند
خويشتن بهر تو كور و كر كند
خويش را از رهروان كمتر شمر
تو رفيق رهزنانى ، گه مخور !!
دنبال کننده ها
۲۶ خرداد ۱۳۹۱
معلم شرعيات ....
معلم شرعيات ما آدم پدر سوخته اى بود ، از آنها كه با زمين و زمان دعوا داشت ! وقتى وارد كلاس ميشد عمامه اش را بر ميداشت و تركه ى انارى بدست ميگرفت و چنان بر سر و كله ى بچه ها ميكوفت كه انگار ارث پدرش را مى خواهد !
اسمش آقاى سليمى بود . به ما عربى و شرعيات درس ميداد . شايد بهمين خاطر است كه من از هرچه عربى و شرعيات نفرت دارم .
آقاى سليمى وقتيكه وارد كلاس ميشد صداى ضربان قلب بچه ها را ميشد شنيد . اين معلم شرعيات ، براستى از آن پدر سوخته هاى روزگار بود .
يك روز آمد توى كلاس و عمامه اش را برداشت و گچى بدست گرفت و روى تخته سياه نوشت : آقاى تقوا
بعد رو به كلاس كرد و گفت : از امروز اسم من آقاى تقوا است ! ديگر كسى حق ندارد " آقاى سليمى " صدايم كند !
ما كه هاج و واج مانده بوديم از خودمان مى پرسيديم : مگر " سليمي " چه عيبى داشت كه حالا بايد " آقاى تقوا " صدايش كنيم ؟اما مگر كسى جرات نفس كشيدن داشت ؟
فردا و پس فردا ، آقاى "تقوا " با كبكبه و دبدبه به كلاس آمد وتركه ى انار را روى سر و صورت دو سه تا از بچه ها كه بجاى "آقاى تقوا " آقاى " سليمى " صدايش كرده بودند خرد و خمير كرد .
اينكه تا نام جديد معلم شرعيات مان توى ذهن كودكانه مان جا بگيرد چه چوب ها كه نخورديم و چه شكنجه ها كه نشديم بماند اما ، من ترسم از اين است كه نكند حالا آن آقاى سليمى سابق ، امام جمعه اى ، دادستانى ، رییس كميته اى ، زندانبانى ، چيزى شده باشد ، كه واى به احوال خلايق ....
معلم شرعيات ما آدم پدر سوخته اى بود ، از آنها كه با زمين و زمان دعوا داشت ! وقتى وارد كلاس ميشد عمامه اش را بر ميداشت و تركه ى انارى بدست ميگرفت و چنان بر سر و كله ى بچه ها ميكوفت كه انگار ارث پدرش را مى خواهد !
اسمش آقاى سليمى بود . به ما عربى و شرعيات درس ميداد . شايد بهمين خاطر است كه من از هرچه عربى و شرعيات نفرت دارم .
آقاى سليمى وقتيكه وارد كلاس ميشد صداى ضربان قلب بچه ها را ميشد شنيد . اين معلم شرعيات ، براستى از آن پدر سوخته هاى روزگار بود .
يك روز آمد توى كلاس و عمامه اش را برداشت و گچى بدست گرفت و روى تخته سياه نوشت : آقاى تقوا
بعد رو به كلاس كرد و گفت : از امروز اسم من آقاى تقوا است ! ديگر كسى حق ندارد " آقاى سليمى " صدايم كند !
ما كه هاج و واج مانده بوديم از خودمان مى پرسيديم : مگر " سليمي " چه عيبى داشت كه حالا بايد " آقاى تقوا " صدايش كنيم ؟اما مگر كسى جرات نفس كشيدن داشت ؟
فردا و پس فردا ، آقاى "تقوا " با كبكبه و دبدبه به كلاس آمد وتركه ى انار را روى سر و صورت دو سه تا از بچه ها كه بجاى "آقاى تقوا " آقاى " سليمى " صدايش كرده بودند خرد و خمير كرد .
اينكه تا نام جديد معلم شرعيات مان توى ذهن كودكانه مان جا بگيرد چه چوب ها كه نخورديم و چه شكنجه ها كه نشديم بماند اما ، من ترسم از اين است كه نكند حالا آن آقاى سليمى سابق ، امام جمعه اى ، دادستانى ، رییس كميته اى ، زندانبانى ، چيزى شده باشد ، كه واى به احوال خلايق ....
4:14 AM |
۱۷ خرداد ۱۳۹۱
چه مردم قدر شناسی!
توسط حسن رجب نژاد 9 hours 58 minutes ago
www.gilehmard.com
مرحوم حبیب یغمایی تعریف میکرد : در دوره رضا شاه که عزاداری و سینه زنی و قمه زنی ممنوع شده بود ؛ یک روز ملک الشعرای بهار به مرحوم شوکت الملک - امیر بیرجند -گفته بود : الحمدالله ولایت شما هم برق دارد ؛ هم آب دارد ؛ هم مدرسه دارد ؛ هم سالن نمایش دارد ؛ همه چیز هست ؛ اینکه بعضی ها هنوز شکایت میکنند دیگر چه می خواهند؟
مرحوم شوکت الملک گفته بود : آقا ! اینها برق نمی خواهند . اینها محرم میخواهند . اینها مدرسه نمی خواهند ؛ روضه خوانی میخواهند .کربلا را به اینها بدهید همه چیز به آنها داده اید !
مرحوم حبیب یغمایی تعریف میکرد : در دوره رضا شاه که عزاداری و سینه زنی و قمه زنی ممنوع شده بود ؛ یک روز ملک الشعرای بهار به مرحوم شوکت الملک - امیر بیرجند -گفته بود : الحمدالله ولایت شما هم برق دارد ؛ هم آب دارد ؛ هم مدرسه دارد ؛ هم سالن نمایش دارد ؛ همه چیز هست ؛ اینکه بعضی ها هنوز شکایت میکنند دیگر چه می خواهند؟
مرحوم شوکت الملک گفته بود : آقا ! اینها برق نمی خواهند . اینها محرم میخواهند . اینها مدرسه نمی خواهند ؛ روضه خوانی میخواهند .کربلا را به اینها بدهید همه چیز به آنها داده اید !
*****
حبیب یغمایی متعلق به کوره دهی بود بنام " خور " که خیلی به آنجا عشق میورزید و در آنجا درمانگاه و کتابخانه و مدرسه ای ساخت و برای آبادانی آنجا جلوی هر کس و ناکسی ریش به خاک مالید و زانو زد . و مهمتر اینکه کتابخانه ای درست کرد و همه کتاب های خطی اش را که در تمام عمر آنها را با خون دل جمع کرده بود به آنجا منتقل ساخت و وصیت کرد بعد از مرگش او را در آنجا دفن کنند . اما میدانید مردم قدر شناس همان سامان با جنازه اش چه کردند ؟
وقتی پیکر رنج کشیده او با کاروان استادان و شاگردانش _ از جمله دکتر اسلامی ؛ دکتر باستانی پاریزی ؛ دکتر زرین کوب ؛ سعیدی سیرجانی وبسیاری دیگر از چهره های نامدار وطن مان - به روستای خور برده شد ؛ همان کودکانی که در مدرسه یغمایی درس میخواندند و همان مردمی که در درمانگاهش درد های خود را درمان کرده بودند ؛ به فتوای آخوندک ابله همان روستا ؛ دامن شان را پر از سنگ های درشت تر از فندق و کوچک تر از گردو کردند تا جنازه این خدمتگزار به فرهنگ ایران را سنگباران کنند . و درد انگیز تر اینکه پس از دفن جنازه حبیب یغمایی ؛ فرزندانش دو سه روزی در مقبره اش خوابیدند و کشیک دادند مبادا آن پیکر بیگناه را از زیر خاک در بیاورند و به لاشخور ها بدهند !
متاسفانه تاریخ میهن ما از این ناسپاسی ها و قدر نا شناسی ها داستان های بسیار دارد .
تاریخ سیستان در باره فردوسی و شاهنامه اش می نویسد :
" ابوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی بر خواند .
محمود گفت : همه شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم ؛ و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست ..
بوالقسم گفت : زندگانی خداوند دراز باد ! ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد ؛ اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید . این بگفت و زمین بوسه کرد و رفت .
ملک محمود وزیر را گفت : این مردک مرا به تعریض دروغزن خواند !
وزیرش گفت : بباید کشت !
هر چند طلب کردند نیافتند .
پس از مرگ فردوسی جنازه اش هم مورد توهین و تحقیر قرار گرفت چنانکه بقول نظامی عروضی در کتاب چهار مقاله " مذکری - روضه خوانی - بود در طبران . تعصب کرد و گفت : من رها نکنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند - که او رافضی بود -
درون دروازه باغی بود ملک فردوسی ؛ او را در آن باغ دفن کردند . امروز هم در آنجاست و من در سنه عشر و خمسمائه ( 510) آن خاک را زیارت کردم .
و در مورد فردوسی باید گفت : یکی چنانکه تو بودی جهان به یاد ندارد .
میگویند : وقتی حافظ در گذشت ؛ ارباب محاسن دراز از دفن پیکر او در گورستان مسلمانان جلوگیری کردند . اهل دلی در جمع مردمان بود و شعری از حافظ خواند و جنازه او را از دربدری نجات داد . شعر این است :
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت ؟
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است میرود به بهشت
و ببینید همین حافظ چگونه از ناداری و فقر مینالد :
چون خاک راه پست شدم پیش باد و باز
تا آبرو نمی رودم نان نمی رسد
پی پاره ای نمی کنم از هیچ استخوان
تا صد هزار زخم به دندان نمی رسد
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمی رسد .
و امروز ؛ قرن ها پس از مرگ حافظ ؛ ملت ما باید شور بختانه این بیت را تکرار کند که :
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمی رسد
و بقول تاریخ جهانگشای جوینی :
آزاده دلان گوش به مالش دادند
وز حسرت و غم سینه به نالش دادند
پشت هنر آن روز شکسته است درست
کاین بی هنران تکیه به بالش دادند
۹ خرداد ۱۳۹۱
انشعاب !!
رفیقم اوائل انقلاب از سازمانش جدا شد .
پرسیدم : چرا جدا شدی ؟
گفت : انشعاب کردیم !
حالا هم پس از سالها از زنش جدا شده است
می پرسم : چرا جدا شدید ؟
میگوید : انشعاب کردیم !!!
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱
عجب شغل شگفت انگیزی !
-----------
گریه کن
فضای اجتماعی در ایران ما تبدیل به یک سالن سینمای بزرگ شده است. کم پیش می آید که بروز احساسات آدم ها واقعی باشد و حالا این دیگر یک واقعیت است که جماعت صبح تا شب در حال نقش بازی کردن هستند. به این ترتیب عجیب نیست که گریه کن ها هم وارد عرصه های اجتماعی شده باشند. گریه کن ها کارشان دریافت پول و حضور در مراسم ختم و عزا برای پرشورشدن مراسم است. باورکنید آنها برای مرده طوری گریه می کنند که از خنده دل غشه میگیرید .....
-----------
گریه کن
فضای اجتماعی در ایران ما تبدیل به یک سالن سینمای بزرگ شده است. کم پیش می آید که بروز احساسات آدم ها واقعی باشد و حالا این دیگر یک واقعیت است که جماعت صبح تا شب در حال نقش بازی کردن هستند. به این ترتیب عجیب نیست که گریه کن ها هم وارد عرصه های اجتماعی شده باشند. گریه کن ها کارشان دریافت پول و حضور در مراسم ختم و عزا برای پرشورشدن مراسم است. باورکنید آنها برای مرده طوری گریه می کنند که از خنده دل غشه میگیرید .....
خاطرات یک امریکایی و یک ایرانی
آمريكايي: روز اول با خوشحالي به همراه پدر و مادرم رفتم مدرسه و دوستان جديدی پيدا كردم! تمام دوره ابتدايي را با معدل خوب قبول شدم. دوره راهنمايي مدرسه را وقتي شروع كردم روحيه ام بهتر بود با دوستانم هر روز مي رفتيم گردش. دوره دبيرستان ديگر دنيا مال من بود هرشب پارتي و س... و مشروب بود تا اينكه رفتم دانشگاه و فهميدم كه من از عشق و حال چيزي نفهميدم. من هم عشق و حال كردم و هم الان دكترم.
ايراني: يادم است روز اول مادرم مرا روی آسفالت مي كشيد كه ببرد مدرسه. وقتي رفتم مدرسه و آدمهایش را ديدم تا سه روز گريه مي كردم. دوره ابتدايي را به زور كتك گذراندم. راهنمايي كه رفتم روحيه ام گه بود.همه به من فحش خواهر و مادر مي دادند . من هم ياد گرفتم و تو ی زندگيم به كار گرفتم. دوره دبيرستان همه ا ش تو ی مهمانی ها و عرق خوری ها گذشت. وقتي رفتم دانشگاه تازه فهميدم اين همه كه دهنم سرويس شده همه اش تمرين بوده كه اينجا كو...م پاره بشود . درست است که عشق و حال نكردم ولي مدرك مهندسي ام را گرفتم و الان هم تو ی یک آژانس آبرومندي مسافر کشی مي كنم.
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱
روح من به فروش ميرسد .....
چند وقت پيش ؛ يک آقا زاده امريکايی ؛ کله مبارک شان را به حراج گذاشته بودند تا هر کس پول بيشتری بدهد ؛روی کله مبارک ايشان آگهی تبليغاتی بنويسد . حالا هم يک آقای ديگری - که به هيچ خدا و پيغمبر و امام و مسيح و مريم و بودا و موسايی اعتقاد ندارند و يک مرتد تمام عيار هستند -روح خودشان را به فروش گذاشته اند . !!
اين آقا که از قبيله سبزي خواران است و اهل خوردن چلوکباب و چنجه کباب و کباب کوبيده و شيش کباب هم نيست ؛ سر انجام توانست روح خود را به يک کشيش امريکايی به مبلغ پانصد و چهار دلار بفروشد !!!
اين آقای کشيش امريکايی ؛ - آقای جيم آندرسن - پيش خودش خيال کرده بود که با د ادن پانصد و چهار دلار ؛ خواهد توانست به ضرب آيات کتاب مقدس و با موعظه و پند و اندرز ؛ اين جوان خدا نشناس مرتد را به راه راست هدايت کند و لابد غرفه ای هم در بهشت برای او فراهم بفرمايد !!اما اين جوان پس از اينکه پنجاه ساعت تمام به مواعظ اين آقای کشيش گوش داد و ده بار هم در مراسم عشای ربانی شرکت کرد ؛ آخر الامر ؛ مرتد تر از پيش ؛ به هر چه خدا و دين و پيغمبر و امام است چار تکبير زد و ودر مصاحبه ای که با خبرنگاران داشت اعلام کرد که مذاهب ؛ دکان دو نبش شيادان است و او همچنان مرتد و بی خدا باقی خواهد ماند .
کاشکی يکی هم پيدا ميشد و روح گيله مرد آواره ای چون ما را - که به هيچ خدايی و نا خدايی اعتقاد ندارد و آبش هم با هيچ امام و پيغمبر و امامزاده ای به يک جو نمی رود ؛ - چند دلاری می خريد تا ما هم برای اولين بار در عمرمان ؛ از بابت بی خدايی مان ؛ پولی گيرمان ميآمد .
چند وقت پيش ؛ يک آقا زاده امريکايی ؛ کله مبارک شان را به حراج گذاشته بودند تا هر کس پول بيشتری بدهد ؛روی کله مبارک ايشان آگهی تبليغاتی بنويسد . حالا هم يک آقای ديگری - که به هيچ خدا و پيغمبر و امام و مسيح و مريم و بودا و موسايی اعتقاد ندارند و يک مرتد تمام عيار هستند -روح خودشان را به فروش گذاشته اند . !!
اين آقا که از قبيله سبزي خواران است و اهل خوردن چلوکباب و چنجه کباب و کباب کوبيده و شيش کباب هم نيست ؛ سر انجام توانست روح خود را به يک کشيش امريکايی به مبلغ پانصد و چهار دلار بفروشد !!!
اين آقای کشيش امريکايی ؛ - آقای جيم آندرسن - پيش خودش خيال کرده بود که با د ادن پانصد و چهار دلار ؛ خواهد توانست به ضرب آيات کتاب مقدس و با موعظه و پند و اندرز ؛ اين جوان خدا نشناس مرتد را به راه راست هدايت کند و لابد غرفه ای هم در بهشت برای او فراهم بفرمايد !!اما اين جوان پس از اينکه پنجاه ساعت تمام به مواعظ اين آقای کشيش گوش داد و ده بار هم در مراسم عشای ربانی شرکت کرد ؛ آخر الامر ؛ مرتد تر از پيش ؛ به هر چه خدا و دين و پيغمبر و امام است چار تکبير زد و ودر مصاحبه ای که با خبرنگاران داشت اعلام کرد که مذاهب ؛ دکان دو نبش شيادان است و او همچنان مرتد و بی خدا باقی خواهد ماند .
کاشکی يکی هم پيدا ميشد و روح گيله مرد آواره ای چون ما را - که به هيچ خدايی و نا خدايی اعتقاد ندارد و آبش هم با هيچ امام و پيغمبر و امامزاده ای به يک جو نمی رود ؛ - چند دلاری می خريد تا ما هم برای اولين بار در عمرمان ؛ از بابت بی خدايی مان ؛ پولی گيرمان ميآمد .
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
I do not believe in the creed professed by the Jewish church, by the Roman church, by the Greek church, by the Turkish church, by the Protestant church, nor by any church that I know of. My own mind is my own church.
All national institutions of churches, whether Jewish, Christian or Turkish, appear to me no other than human inventions, set up to terrify and enslave mankind, and monopolize power and profit.
Thomas paine
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۱
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...