دنبال کننده ها

۲۲ آذر ۱۴۰۳

تاوان جهل

در هنگامه انقلاب با یک تصمیم سفیهانه جمعی ، همراه چند تن از دوستان دانشجویم از سویس به ایران بازگشتم به این امید که در ساختن آن مملکت سهمی داشته باشم
دیری نپایید که دوستانم یک به یک در برابر جوخه های مرگ ایستادند و من نیز پس از داغ ‌و درفش های بسیار زنده ماندم
یادم میآید پیش از آنکه چهره پلشت ملایان روی بنمایاند روزی در ساحل شهسوار در کنار هتلی که به برادرم تعلق داشت قدم میزدم
از رادیو شنیدم که قانون اساسی مبتنی بر ولایت فقیه تصویب شده است
من گریستم ، برادرم می پرسید : چرا گریه میکنی؟
گفتم : برای اینکه توفان سیاه مهیبی در راه است و هیولایی ما را در کام خواهد کشید
طولی نکشید هتل برادرم را بعنوان مرکز فساد به آتش کشیدند و من نیز آواره کشورها و قاره ها شدم
میخواهم بگویم همه آنچه که بر سرمان آوار شد تاوانی است که برای جهالت و حماقت خود پرداخته ایم ومتاسفانه این آوار روز بروز سهمگین تر و صعب تر و سنگین تر میشود و هیچ دور از انتظار نیست که سرزمین ما امروزی یا فردایی به سوریه دیگری و یمن دیگری و لیبی دیگری و‌لبنان دیگری تبدیل شود
اما انسان با امید و آرزو زنده است و کس نمیداند فردا چگونه خواهد بود.
علاوه بر این ، تاریکی هر قدر سیاه و سنگین باشد باز نور یک شمع کوچک با خردک شرری آنرا می شکند
زیبا نگار : میترا نهرینی
May be art
See insights and ads
All reactions:
Farrokh RiazSadri, Zari Zoufonoun and 44 others

کاشفان فروتن شوکران
December 4, 2024

۱۴ آذر ۱۴۰۳

این آقا کی بود ؟

آقا ! نمیدانید ما با این عینک بی صاحب مانده مان چه ماجراها داریم .
روزی صد بار عینک مان توی دست و بال مان گم میشود ، روزی صد بار باید کورمال کورمال بگردیم عینک مان را پیدا کنیم .
علاوه بر آن ، بر خلاف بعضی ها که نام هفت پشت آدم را بیاد دارند ما اسم هیچکس یادمان نمیماند .
قیافه هیچکس را هم‌نمی توانیم در حافظه مان نگهداریم . این است که گاه علی آقا را با حسن آقا و زری خانم را با شیرین خانم اشتباه میگیریم و وقتی با من سلام علیک میکنند از زنم‌می پرسم این آقا کی بود ؟ این خانم کی بود ؟
البته آدم هایی هستند که از این بابت ما را رو سفید کرده اند . رفیقم میگفت : یک شب دیر وقت از سر کار آمدم خانه ، نان و اشکنه ای خوردم رفتم خوابیدم. صبح زود پا شدم بروم سر کار ، هر چه گشتم نتوانستم کفشم را پیدا کنم
به زنم گفتم : نمیدانی کفشم کجاست ؟
گفت : من چه میدانم ، دیشب کجا کفش ات را در آوردی؟
میگویم : من چه میدانم ؟ ولی مطمئن هستم پا برهنه نیامده ام خانه!
بالاخره کفش دیگری پیدا کردم رفتم سر کار . ظهر خانمم تلفن کرد که : کفش ات را پیدا کردم توی یخچال گذاشته بودی !
پریشب ها توی یک مهمانی زن شهرام را با زن ممد آقا اشتباه گرفتم
به زن آقا شهرام‌گفتم : پریروز رفتیم مزرعه تان یک عالمه هندوانه خربوزه چیدیم آوردیم خانه مان ، سهم همسایه ها را هم‌دا‌دیم .
زن آقا شهرام‌گفت : کدام‌مزرعه ؟ ما که مزرعه نداریم
معلوم شد زن آقا شهرام‌را با زن ممد آقا که مزرعه دارد و ما رفته ایم از مزرعه اش یک‌عالمه هندوانه خربزه چیده ایم اشتباه گرفته ایم .
و جالب اینجاست که زن شهرام و زن ممد آقا را بارها و‌بارها در مهمانی ها دیده و با هم گفتگو کرده ایم
حالا خیال نکنید فقط من با چنین حافظه درب داغانی رو برو‌هستم ها! الحمدالله دیگرانی هم هستند که به این درد مبتلا هستند
یک شب در یکی از همین شب های شعر ، خانمی جلویم را گرفت ‌وگفت : نمیدانی من و دخترم چقدر از شما ممنون هستیم!
من نه خانم را میشناختم نه دختر شان را . پرسیدم برای چه از من ممنون هستید
گفت : برای اینکه زحمت کشیدید آن کلاس های فارسی را در ساکرامنتو‌تشکیل دادید دخترم توانست خواندن نوشتن فارسی یاد بگیرد
معلوم شد مرا با یکی دیگر اشتباه گرفته است
یک روزی هم‌در فروشگاه کاسکو یک آقایی تا مرا دید آمد جلو سلام گرمی کرد و دستی داد و گفت : نمیدانی من و ‌همسرم چقدر از نوشته های تان لذت میبریم . بعدش خانمش را که چند متر آنطرفتر سرگرم خرید بود صدا کرد ‌وگفت : منیژه منیژه ، بیا اینجا . بیا آقای مسعود بهنوش اینجاست !
May be an image of 1 person
See insights and ads
All reactions:
John Mahmoudi, Farrokh RiazSadri and 73 others

۱۲ آذر ۱۴۰۳

بند کفش

رفته بودیم دیدن نوا جونی و آرشی جونی . بچه ها انگاری در این یکی دو‌ماه یک وجب قد کشیده بودند .
نوا جونی گفت : بابا بزرگ ! برویم خرید.
گفتم : برویم خانم خوشگله.
آرشی جونی گفت : من هم میآیم .
گفتم: چه بهتر !Let’s go
نوا جونی کفش اش را آورد گذاشت جلوی من که : بابا بزرگ ! لطفا بند کفشم را ببند
یکهو آرشی جونی پرید وسط معرکه و کفش اش را آورد گفت : بابا بزرگ ! بند کفش مرا هم ببند!
تا من دست به کار بشوم دیدم بچه ها دارند دست به یقه میشوند . این‌میگوید اول بند‌کفش مرا ببند، آن یکی میگوید اول بند‌کفش مرا ببند
مانده بودم حیران که خدایا اول بند کفش کدامیک ‌ را ببندم که آن دیگری دلخور نشود ؟
خلاصه اینکه با قربان صدقه رفتن، نوا‌جونی را راضی کردم بنفع آرشی جونی عقب نشینی کند و فتح قلعه زورگویی را به او‌ بسپارد
یادم‌باشد به مادرشان بگویم‌از این‌پس کفش های بدون بندبرای شان بخرد تا بلکه از وقوع جنگ‌جهانی سوم جلوگیری بشود
May be an image of 2 people and baby
See insights and ads
All reactions:
Parviz Sadrian, Asadollah Amraee and 121 others