در هنگامه انقلاب با یک تصمیم سفیهانه جمعی ، همراه چند تن از دوستان دانشجویم از سویس به ایران بازگشتم به این امید که در ساختن آن مملکت سهمی داشته باشم
دیری نپایید که دوستانم یک به یک در برابر جوخه های مرگ ایستادند و من نیز پس از داغ و درفش های بسیار زنده ماندم
یادم میآید پیش از آنکه چهره پلشت ملایان روی بنمایاند روزی در ساحل شهسوار در کنار هتلی که به برادرم تعلق داشت قدم میزدم
از رادیو شنیدم که قانون اساسی مبتنی بر ولایت فقیه تصویب شده است
من گریستم ، برادرم می پرسید : چرا گریه میکنی؟
گفتم : برای اینکه توفان سیاه مهیبی در راه است و هیولایی ما را در کام خواهد کشید
طولی نکشید هتل برادرم را بعنوان مرکز فساد به آتش کشیدند و من نیز آواره کشورها و قاره ها شدم
میخواهم بگویم همه آنچه که بر سرمان آوار شد تاوانی است که برای جهالت و حماقت خود پرداخته ایم ومتاسفانه این آوار روز بروز سهمگین تر و صعب تر و سنگین تر میشود و هیچ دور از انتظار نیست که سرزمین ما امروزی یا فردایی به سوریه دیگری و یمن دیگری و لیبی دیگری ولبنان دیگری تبدیل شود
اما انسان با امید و آرزو زنده است و کس نمیداند فردا چگونه خواهد بود.
علاوه بر این ، تاریکی هر قدر سیاه و سنگین باشد باز نور یک شمع کوچک با خردک شرری آنرا می شکند
زیبا نگار : میترا نهرینی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر