دنبال کننده ها

۹ مرداد ۱۴۰۳

چطوری رفیق لنین ؟

( از یادهای دور و دیر )
در زوریخ با یک دانشجوی ایرانی هم اتاق شده بودم. نامش آقای میلانی . پدرش در تهران ماشین فروش بود که بقول سعدی « گربه بوهریره را به لقمه ای ننواختی و سگ اصحاب کهف را استخوانی نینداختی » .
خوابگاه مان بر فراز تپه ای بود با چشم اندازی بسیار زیبا.
از سرزمین برزن ها و خانه های کاهگلی دود نشسته و از جولانگاه گردنه گیرها و‌معرکه گیرها به سرزمینی کوچیده بودم که بنظرم همان بهشتی بود که خدا در قرآن و تورات و انجیلش وعده داده بود .
هنوز راه و رسم زندگی دانشجویی را نمیدانستم ولی هزار و یک سودا بسر داشتم . من و رفیقانم اگر چه اسب مان بی جو‌بود و نمد زین مان به گرو ، اما بجای درس خواندن میخواستیم جهان را با دستان ناتوان خودمان تغییر بدهیم. می خواستیم وطن مان ، آن « میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک » را با چلچراغ های رویایی خود آذین کنیم .
آخرش هم درس و ‌مشق را رها کردیم و به ایران برگشتیم.
پای در زنجیر پیش دوستان
به که با بیگانگان در بوستان
رفیقم آقای میلانی از آن گران گوشان بلشویکی بود که غیر از جزوه های سازمانی هیچ کتاب دیگری نخوانده بود . طوری بود که به مرغ آقا کیش نمیشد گفت . من گهگاه سر بسرش میگذاشتم میگفتم چطوری رفیق لنین ؟میگفت: یا بمیران یا بمیر ! از تاریخ ایران هیچ نمیدانست . از ادبیات ایران بی خبر بود اما تا تکان میخوردی از لنین و مارکس نقل قول میکرد و چنان تعصبی داشت که صد رحمت به کبلایی حسینقلی مرثیه خوان مسجد آسید عزیز الله .
بر گشتیم ایران . به سرزمین منار ‌‌و مزار و تکبیر و صلوات . من پس از داغ و درفش هایی اندوهبار در غبار زمانه گم شدم ‌واو در خاوران به خاک رفت .
کاشکی زنده بود سر به سرش میگذاشتم میگفتم : چطوری رفیق لنین !
May be an image of 1 person
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Karim Akhavan and 58 others

۸ مرداد ۱۴۰۳

پستان اسفنجی

یک روز که مرا از زندان به دادگاه میبردند ؛میان یک مامور زن و شوفر نشسته بودم ، راننده دنده را چنان عوض میکرد که دستش به سینه ام بخوره .
هیچی نگفتم تا رسیدیم . وقتی در رو باز کرد و پیاده شدیم ؛ دست کردم تو سینه ام و اسفنج هایی رو که میذاشتم سینه ها پر و پیمون بشن ( مد بود اونوقتا ) در آوردم . دادم به شوفره و گفتم : با اینا بازی کن تا من بر گردم !
قیافه راننده تماشایی بود .
( از حرف های شادروان راضیه شعبانی )
- راضیه شعبانی که چند سال پیش در سن 88 سالگی در گذشت ؛ نخستین زن زندانی سیاسی تاریخ معاصر ما بود .
او زنی بود که از آغاز جوانی پا به میدان سیاست گذاشت و از 21 سالگی تا 27 سالگی اش را در زندان گذراند .
او میگوید : شبی حالم چنان خراب بود که صدای پای مرگ را می شنیدم .
گفتم : راضیه ! حالا که داری میری درست حسابی برو !
نیم بطر ودکا تو خونه داشتم و چند تا آبجو . قاطی کردم و رفتم بالا !تو رختخواب دراز کشیدم .سرم گرم شد و پرواز کردم . رفتم تو ابرها ! وقتی چشمم را باز کردم ظهر شده بود . دور و برم رو نگاه کردم .بلند شدم . زنده بودم . توپ توپ !
May be an image of 2 people, people smiling and text
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Susan Azadi and 77 others

موریس

این رفیق مان آقای موریس ؛ اینجا در شمال کالیفرنیا دهها هکتار باغ زیتون دارد . از آن جمهوریخواهان دو آتشه است که اگر دو کلام در باره بوش و ریگان و ترامپ و کله گنده های حزب جمهوریخواه بگویی یقه ات را میدراند .
هر وقت به سراغم میآید می بینم ده - دوازده کیلو به وزنش اضافه شده است . آقای موریس مدام در حال رشد افقی است .
به من میگوید تو تنها دموکراتی هستی که با او رفاقت دارم . از دموکرات ها بدم میآید .
من هم مدام سر بسرش میگذارم و کفرش را در میآورم . با همه این احوال ؛ آقای موریس آدم راست و درستی است . عینهو بچه ها را میماند . دوز و کلک توی کارش نیست . تنها بدی اش این است که طرفدار سر سخت جمهوریخواهان است .
پریروز توی شهر ما انگاری از آسمان آتش میبارید ؛ آنچنان داغ بود که آدم می ترسید کله اش را از اتاقش بیرون بیاورد . علاوه بر این ؛ کوههای اطراف شهر مان هم همچنان در آتش میسوزند .
آقای موریس بمن زنگ میزند شروع میکند به کرکری خواندن . من هم دو سه تا جوک در باره بوش و ترامپ برایش تعریف میکنم کفرش را در میآورم .
آقای موریس از من می پرسد : حالا گرمای شهر تان چقدر است ؟
میگویم : صد و چهار درجه .
قهقهه خنده را سر میدهد و میگوید : خداوند دارد شما دموکرات ها را برای رفتن به جهنم آماده میکند!
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Farrokh RiazSadri, Nasser Darabi and 14 others