دنبال کننده ها

۸ مرداد ۱۴۰۳

پستان اسفنجی

یک روز که مرا از زندان به دادگاه میبردند ؛میان یک مامور زن و شوفر نشسته بودم ، راننده دنده را چنان عوض میکرد که دستش به سینه ام بخوره .
هیچی نگفتم تا رسیدیم . وقتی در رو باز کرد و پیاده شدیم ؛ دست کردم تو سینه ام و اسفنج هایی رو که میذاشتم سینه ها پر و پیمون بشن ( مد بود اونوقتا ) در آوردم . دادم به شوفره و گفتم : با اینا بازی کن تا من بر گردم !
قیافه راننده تماشایی بود .
( از حرف های شادروان راضیه شعبانی )
- راضیه شعبانی که چند سال پیش در سن 88 سالگی در گذشت ؛ نخستین زن زندانی سیاسی تاریخ معاصر ما بود .
او زنی بود که از آغاز جوانی پا به میدان سیاست گذاشت و از 21 سالگی تا 27 سالگی اش را در زندان گذراند .
او میگوید : شبی حالم چنان خراب بود که صدای پای مرگ را می شنیدم .
گفتم : راضیه ! حالا که داری میری درست حسابی برو !
نیم بطر ودکا تو خونه داشتم و چند تا آبجو . قاطی کردم و رفتم بالا !تو رختخواب دراز کشیدم .سرم گرم شد و پرواز کردم . رفتم تو ابرها ! وقتی چشمم را باز کردم ظهر شده بود . دور و برم رو نگاه کردم .بلند شدم . زنده بودم . توپ توپ !
May be an image of 2 people, people smiling and text
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Susan Azadi and 77 others

موریس

این رفیق مان آقای موریس ؛ اینجا در شمال کالیفرنیا دهها هکتار باغ زیتون دارد . از آن جمهوریخواهان دو آتشه است که اگر دو کلام در باره بوش و ریگان و ترامپ و کله گنده های حزب جمهوریخواه بگویی یقه ات را میدراند .
هر وقت به سراغم میآید می بینم ده - دوازده کیلو به وزنش اضافه شده است . آقای موریس مدام در حال رشد افقی است .
به من میگوید تو تنها دموکراتی هستی که با او رفاقت دارم . از دموکرات ها بدم میآید .
من هم مدام سر بسرش میگذارم و کفرش را در میآورم . با همه این احوال ؛ آقای موریس آدم راست و درستی است . عینهو بچه ها را میماند . دوز و کلک توی کارش نیست . تنها بدی اش این است که طرفدار سر سخت جمهوریخواهان است .
پریروز توی شهر ما انگاری از آسمان آتش میبارید ؛ آنچنان داغ بود که آدم می ترسید کله اش را از اتاقش بیرون بیاورد . علاوه بر این ؛ کوههای اطراف شهر مان هم همچنان در آتش میسوزند .
آقای موریس بمن زنگ میزند شروع میکند به کرکری خواندن . من هم دو سه تا جوک در باره بوش و ترامپ برایش تعریف میکنم کفرش را در میآورم .
آقای موریس از من می پرسد : حالا گرمای شهر تان چقدر است ؟
میگویم : صد و چهار درجه .
قهقهه خنده را سر میدهد و میگوید : خداوند دارد شما دموکرات ها را برای رفتن به جهنم آماده میکند!
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Farrokh RiazSadri, Nasser Darabi and 14 others

۷ مرداد ۱۴۰۳

بگو امام حسین خودش بیاید

آنجا در هامبورگ جلوی مرکز اسلامی ، قشقرقی به پاست.
دولت آلمان این مرکز اسلامی و شعبه های رنگ وارنگ آن را بسته است ، ایرانی ها جشن گرفته اند ، مسلمان ها عزا گرفته اند .
حالا ، اینجا جلوی مرکز اسلامی ، دو طرف به جان هم افتاده اند ، بازار دشنام و تهدیدو ژاژ خایی گرم است ، مسلمان ها هنوز دست به قمه و قداره نبرده اند ، از پلیس می ترسند .
دو طرف برای هم شاخ و شانه میکشند ، پلیس هم ماجرا را تماشا میکند .
یکی از ایرانی ها خطاب به یکی از مسلمان های دو آتشه فریاد میزند خواهر تو و خواهر اما حسین تان را گاییدم
جنگ مغلوبه میشود، پلیس مداخله میکند ، مرد مسلمان انگار موی عزراییل به تنش است آخرین تیر ترکش اش را رها میکند و به پلیس شکایت میبرد که : به امام مان توهین شده است ! این کافر تروریست به امام حسین مان توهین کرده است، این عقرب جراره باید دستگیر و زندانی شود.
پلیس می پرسد : امام حسین کجاست ؟به خود آن شخص که نامش امام حسین است بگویید با ما تماس بگیرد شکایت کند
May be an image of monument
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Susan Azadi and 15 others

دایی ایوب

دایی ایوب زنش را طلاق داده بود
سه چهارتا زنگوله پای تابوت داشت اما ایران خانوم آنقدر خون به جیگرش کرده بود که دایی ایوب مجبور شده بود طلاقش بدهد
هروقت به ایوب میگفتیم کاکو با این زنگوله های پای تابوت ات میخواهی چیکار کنی ؟ میگفت :
به رندان می ناب و معشوق مست
خدا میرساند ز هر جا که هست
زد و دری به تخته ای خورد و آقا ایوب رفت گلبو خانوم دختر کبلایی باقر را به زنی گرفت
هنوز یکی دو ماه نگذشته بود که آقا ایوب و گلبو خانوم افتادند به جان هم . یکی این بگو ، یکی آن بگو ، خانه شان شد میدان جنگ .
آقا ایوب برای اینکه بیشتر گلبو خانوم را بچزاند مدام از زن قبلی اش ایران خانوم تعریف تمجید میکرد . از زیبایی اش ، از کدبانویی اش ، از مردمداری اش ، از اینکه از هر انگشتش صدتا هنر میباریده .از لباس پوشیدنش ، از آرایش اش .از چشمان سیاه جادویی اش . از زلف کمندش!
آنقدر گفت و ‌‌گفت تا بالاخره گلبو خانوم مهریه اش را گذاشت اجرا ، آقا ایوب را فرستاد هلفدونی.
از شما چه پنهان این داستان یک عالمه شباهت به روزگار ما ایرانی ها دارد
خیلی دلمان میخواهد این داستان را برای انقلابیون پشیمان اسبق و سلطنت طلبان لاحق تعریف کنیم اما بینی و بین الله می ترسیم نکند هفت پشت مان را در گور بلرزانند و خود مان را هم جلوی کوره خورشید کباب کنند
May be an image of ring
See insights and ads
All reactions:
Karim Akhavan, Mina Siegel and 61 others