دنبال کننده ها

۹ تیر ۱۴۰۳

سفر به غرب وحشی وحشی

امروز رفتیم دیدن غرب وحشی وحشی.
همان غرب وحشی که در فیلم های وسترن دیده اید
رفتیم دیدن شهری در ارتفاع شش هزار و‌دویست پایی کوههای سییرا نوادا . نامش ویرجینیا سیتی .(Virginia City)
یادگاری از زمانه ای که تب طلا به جان خلایق افتاده بود .
این شهر که از روزگارانی دور کعبه آمال جویندگان طلا بوده است با همان شکل و شمایل دویست سال پیش در دامنه سییرا خوابیده است. با خیابانی سنگفرش و دراز ، یاد آور حادثه ها و کشمکش ها و شادخواری ها و دوئل ها .
بسال ۱۸۶۱ این شهر سی هزار جمعیت داشت و دارای شش کلیسا و یکصد رستوران و بار و کاباره بود که متاسفانه بسال ۱۸۷۵ در یک آتش سوزی نا بهنگام تمامی شهر به خاکستر تبدیل شد
(جمعیت کنونی این شهر نهصد نفر است .)
وقتی در شهر قدم میزنی انگار به دویست سال پیش برگشته ای . اینجا و آنجا نوای سازها و بانگ نوشانوش به گوش ات میآید و در خیالت نیز چکاچک تفنگ ها و نفیر گلوله ها را می شنوی که روزی در همین خیابان قلبی را دریده یا کاسه سری را سوراخ کرده است
شاید هم بتوانی آقای جان وین را در خیابان ببینی ‌‌یک عکس یادگاری با او بگیری.
رستوران‌ ها و بارهایش به همان سبک و سیاق عهد ماضی . خانه هایش همان خانه هایی که در فیلم های وسترن دیده اید .کوچک و نقلی . با حیاطی چند متری و درختی و گیاهی و گلی . خانه هایی به سبک ویکتوریایی ، ساخته شده در قرن نوزدهم .
اینجا و آنجا موزه و مدرسه و آسیاب و کلیسای کهن . سری به کلیسایش زدم به قصد گرفتن عکسی و ثبت لحظه ای، کلیسا قدمتی صد و پنجاه ساله دارد با پنجره هایی بلند و شیشه هایی رنگین ، و به روال همه دکانداران دین ، کیسه گدایی مهیا تا آمدگان چند دلاری بسلفند .
اگر به نوادا رفتید دیدن این شهر بی همتا را از دست ندهید ، شهری است که ۳۸ مایل با Reno فاصله دارد و جاده ای دارد تماشایی .
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Hanri Nahreini and 63 others

گوزوها میآیند

آمده ایم نوادا . اینجا خنک تر از کالیفرنیاست.فردا میرویم Virginia City
قراراست با ترن برویم دیدن معادن طلا . اگر طلایی ، نقره ای ، چیزی گیرمان آمد سهم شما را هم‌میدهیم ! قول ، قول گیله مردانه !!
( البته بابت چلوکبابی که سه چهار سال پیش شرط بسته و باخته بودیم هنوز یک کرور آدم از ما طلبکارند ! )
توی هتل نشستیم به تماشای یاوه گویی های دو تن از گوزوها ! دو تا از پیرو‌پاتال هایی که برای ریاست جمهوری امریکا دست به یقه شده اند .
ده دقیقه ای تماشایش کردیم و رهایش کردیم . دلم برای خودم و برای ملت امریکا سوخت .
این مملکت که روزی روزگاری سیاستمردانی همچون جرج واشنگتن و آبراهام لینکلن و جفرسن و جیمز مونرو و رزولت و‌ آیزنهاور و جان کندی و‌لیندن جانسن داشت حالا به ژرفای چنان ابتذال سیاسی در غلتیده است که ما ملت مجبوریم یا به یک شعبان بی مخ حقه باز شارلاتان رای بدهیم یا به یک پیرمردالزایمری وارفته !
باری ، رفتیم شام بخوریم . می بینم بجای گارسن ها ، ربات ها به پذیرایی از خلایق مشغولند
خنده ام میگیرد ، به خودم میگویم کاشکی بجای این پیر و‌پاتال های خواب آلود گوزو ، ربات ها نامزد ریاست جمهوری میشدند وما به ربات ها رای میدادیم !
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Masoud Momen and 51 others

اندوه دریا

دیروز اینجا نزدیکی های خانه ام دو جوان شانزده هفده ساله در رودخانه غرق شدند
ماموران امداد با دهها قایق و هلیکوپتر از راه رسیدند بلکه بتوانند نجات شان بدهند . امروز جنازه شان را یافتند
آنجا ، در شهری دیگر ، دو برادر دو قلو دور از چشم مادر به آب استخر فرو شدند و زنده باز نگشتند
با شنیدن این خبر غمی به جانم می نشیند و خاطره ای از گذشته های دور در من زنده می‌شود :
چهل و نه سال پیش بود .
خبرنگار بودم ،جوان و ماجراجو ،جویای نام هم .
تابستان بود ،جاده ها ی شمال
مملو از مسافر ، خبر آمد تصادف شده است ، نزدیکی های امامزاده هاشم . رفتیم آنجا،
قیامتی بود .
کنار جاده ، در حاشیه سپید رود ، ردیف شده بودند ، هشت جنازه ، دختر و پسر ،کم سن و سال ، از دوساله تا دوازده ساله .
مردی گریان دور خودش می چرخید و ناله میکرد ، به سر و کله خودش میکوبید و ندبه میکرد ، با لباسی پاره پوره و خیس .
هنوز پس از پنجاه سال قیافه اش را به یاد دارم . لاغر واستخوانی ، با ته ریشی بر صورت .
ژاندارم ها آمده بودند ، با تفنگ
های شان .
پرسیدیم :چه اتفاقی افتاده است؟
گفتند : مردی با زن و هشت فرزندش آمده بودند تن به آب خزر بسپارند . با یک فولکس واگن . استیشن . قراضه و یادگار عهد عتیق. از آن ابوطیاره ها که به ماشین مشدی ممدلی مشهورند .
آمده بودند تن به آب دریا
بسپارند . آنجا حوالی امامزاده هاشم در اوج رطوبت و گرما ، لاستیک ماشین شان ترکیده است ، ماشین به سپید رود پرت شده ، هشت تن از فرزندانش غرق شده اند ، جنازه همسرش را هنوز نیافته اند .
مرد ، شکسته و نالان دور خودش
می چرخید ، با مشت به کله اش می کوبید ، ناله میکرد ، ضجه میزد.
چهل و نه سال گذشته است . چهل و نه سال ،اما هنوز قیافه مرد را بیاد دارم ،
انگار هزار سال پیر شده بود ، هزار سال .
و این نخستین تجربه خبرنگاری ام بود . تجربه ای تلخ . تجربه ای به تلخی زیتون خام .
May be an image of boat, horizon, beach and ocean
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Zari Zoufonoun and 113 others