دنبال کننده ها

۸ اسفند ۱۴۰۲

دانشنامه دشنام های جهان

در اسناد دوره صفوی میخواندم که :
شاه اسماعیل اول در سال ۹۱۰ هجری قمری که در یزد بود نامه ای از سلطان حسین میرزا بایقرا دریافت کرد که در آن پادشاه تیموری او‌را بجای «شاه اسماعیل » میرزا اسماعیل خطاب کرده بود .
آتش خشم شاهانه آن صوفی آدمخوار چنان زبانه کشید که به شهر طبس تاخت و هفت هزار تن از مردم بینوای آنجا را - که رعایای سلطان حسین بایقرا بودند - کشت و آتش غضب نواب همایونی به خاموشی گرایید .
در بین سال‌های ۱۶۷۲ تا ۱۶۸۰ سلطان محمد چهارم - معروف به آوجی محمد - که حدود چهل سال بر قلمروی وسیعی از امپراتوری عثمانی فرمانروایی میکرد نامه ای به ایوان سیرکو، رهبر کازاک‌های زاپوروژی - مقیم مناطق مرکزی اوکراین - نوشت و به آن‌ها دستور داد داوطلبانه تسلیم امپراتوری عثمانی شوند
این شاهنشاه بر ما مگوزیددر این نامه خطاب به کازاک ها با توپ و‌تشرچنین فرمود :
«در مقام سلطان، پسر محمّد، برادر خورشید و نوه ماه، شاه مقدونیه و بابل و اورشلیم و مصر علیا و سفلی، امپراتور امپراتورها، حاکم حاکمان، شوالیه شکست ناپذیر و نگهبان پیروز مدفن عیسی مسیح در اورشلیم ، نماینده برگزیده و مبعوث خداوند، امید و آرامش‌بخش همه مسلمانان و مدافع همیشگی مسیحیان، فرمان می‌دهم که شما کازاک های زاپوروژی داوطلبانه و بدون کوچکترین مقاومتی خودتان را تسلیم من کنید .»
اصل این نامه در یکی ازموزه‌ های اروپاست اما پاسخ کازاک ها هم براستی خواندنی است و مجموعه ای از دشنام های جدید به دانشنامه فحش های گیتی افزوده است .
متن پاسخ سرکرده کازاک ها به سلطان محمد چهارم چنین است:
«سلام
به تو سلطان ترک، رفیق و همراه ابلیسِ نحس، نوکر شخص شیطان:
تو چه شوالیه بلندمرتبه ابلیسی هستی که نمی‌دانی چگونه خارپشتی را با کون‌لخت خود به کشتن دهی ؟
تو و لشکریانت استفراغ شیطان را میل بفرمایید .
تو مادر جنده ابله هرگز پسران مسیح را تحت فرمان خود نخواهی یافت.
قشون تو ما را نمی‌ترساند و در خشکی و دریا به جنگ با تو ادامه خواهیم داد.
تو شاگرد آشپز بابل، گاریچی مقدونیه، باده فروش اورشلیم، بزچران اسکندریه، خوک چران مصر علیا و سفلی، ماده خوک ارمنستان، بچه‌کون تاتاران ، جلاد کامنتز (شهری در اکراین)، نوه شخص شیطان، ای بزرگترین ابله دست و پا چلفتی این دنیا و دنیای مردگان . و ای شرمسار پیشگاه خدا ، ای هالو ، پوزه خوک، کون مادیان، دم‌پایی چوبی قصاب، سیه روی تعمید نیافته . ناقص الخلقه ،این چیزی‌ست که قزاق‌ها باید به تو بگویند، تو حتی لایق خوک‌چرانی نیستی. تو می‌خواهی به مسیحیان دستور بدهی؟!
تاریخ این نامه را نمی‌نویسم چون تقویم نداریم، ماه در آسمان است، سال در کتاب . و روز اینجا همان است که در دیار تو . و برای این کمبود می‌توانی کون ما را ماچ کنی!
ایوان سیرکو، سرکرده کُچوی و تمامی لشگرکازاک های زاپوروژی.
————-
این یاد داشت را با بهره گیری از پژوهش های دوست نازنینم فریدون معزی مقدم نوشته ام
نقاشی از :
ایلیا رپین
نامه کازاک‌های زاپوروژی به سلطان محمد چهارم عثمانی
May be an image of 1 person
See insights and ads
All reactions:
Banoo Saberi, Farhad Ghasemzadeh and 77 others

۷ اسفند ۱۴۰۲

ماجرای من و امام رضا

از : امیر اکبر سر دوزامی
تا هجده سالگي، هر وقت كارمون گير مي‌كرد، توي تمام اماما و امام‌زاده‌ها، به امام‌رضا پناه مي‌برديم. دليلش اين بود كه مادرمون گفته بود يه وقتي ضامن آهو شده و از اين حرف‌ها.
كلاس نُهم شبانه كه بوديم چون بخشنامه اومده بود كه محصّلي كه تكليف سربازيش روشن نباشه، نمي‌تونه امتحان بده، بازم ما ناچار شديم دست به دامن امام‌رضا بشيم.
البته امام‌رضا هيچ وقت ما رو تخمش‌ام حساب نمي‌كرد، امّا خب، اون روزا اين كمون كپنهاگ نبود كه بتونيم به‌ش پناه ببريم، اين بود كه گفتيم يا امام‌رضا دست‌مون به دامنت! بعدش‌ام چون با امام‌رضا خيلي خودموني بوديم يه شب قبل از خواب گفتيم يا امام‌رضا بيا و هشت‌صد تومن از ما بگير و ما رو از سربازي معاف كن!
اون‌ام همون موقع توي درگاه در ظاهر شد، يعني كه قبول. (البته من هيچ وقت نفهميدم چرا امام‌رضا درست شبيه حضرت علي‌يه، اما مهم نبود، همين كه توي درگاه در ظاهر شده بود واسه‌ي هفت پُشت من كافي بود.)
آقا ما رفتيم زاهدان و معاف شديم. حالا برگشتيم تهرون، و ماه بعدش مي‌خواييم بريم هشت‌صد تومنو بندازيم تو ضريح، بعد مي‌بينيم اولاً پول نداريم، دوماً يه پول سفر هم بايد بديم كه روي هم مي‌شه يه چيزي حدود هزار تومن. خلاصه بازم خيلي خودموني گفتيم يا امام‌رضا خودت كه مي‌بيني وضع‌مون رو به راه نيست، بالاخره بعداً مي‌آييم و از خجالتت در مي‌آييم.
هيچي، گذشت. ما يه هفت، هشت ماه چُس خوري مي‌كرديم و ماهي يه چيزي كنار مي‌ذاشتيم. امام‌رضام كه اون قدر با ما خودموني بود كه شماره حساب پس انداز ما رو هم توي بانك صادرات داشت.
خلاصه هزار تومني جمع كرده بوديم، ولي زورمون مي‌اومد بريم و هشتصد تومنو بندازيم تو ضريح. هزار تومن براي آدمي كه ماهي هشت‌صد تومن مي‌گرفت و هفت، هشت ماه چُس خوري كرده بود پول كمي نبود.
حالا از وقتي كه امام‌رضا ديده بود ما يه هزار تومني پس انداز كرديم، ديگه دست از سر ما برنمي‌داشت. تا مي‌خوابيديم مي‌اومد تو خواب‌مون كه اين پول ما چي شد؟ (البته حرف نمي‌زدها، ولي همين كه مي‌اومد توي خواب‌مون معنيش اين بود كه اين پول ما چي شد؟)
صبح كه بلند مي‌شديم، خودشو به شكل حضرت علي درمي‌آورد و توي درگاه در ظاهر مي‌شد كه اين پول ما چي شد؟ سوار موتور مي‌شديم بريم سر كار، هي يه راننده‌ي وانت‌بار مي‌فرستاد كه بزنه به ما، و مثلاً زهر چشم بگيره. مي‌اومديم كار كنيم، هي حواس ما رو پرت مي‌كرد و به جاي يقه گرد، سه دكمه مي‌بريديم و با صاحاب كارمون حرف‌مون مي‌شد.
خلاصه اينقدر از اين كارا كرد، كه آخرش ديديم چاره‌اي نيست، مال هر كسي رو مي‌شه بالا كشيد الاّ مال امام‌رضا رو.
اين بود كه هشت‌صد تومن برداشتيم و رفتيم شمس‌العماره و از ميهن تور يه بليط مشهد خريديم و تا رسيديم مشهد يه كمي سوغاتي براي خونواده خريديم و بقيه‌شو كه مي‌شد دويست و پنجاه و هشت تومن و پنج‌زارانداختيم توي ضريح و گفتيم خودت كه مي‌دوني نداريم، بقيه‌شو حلال كن!
آقا ما اينو گفتيم و اومديم بيرون و هنوز يه ده دقيقه‌اي نرفته بوديم كه ديديم همون وانته رو كه هي توي تهرون مي‌فرستاد سراغ‌مون، فرستاده تا ترتيب ما رو بده. يعني نزديك بود فاتحه‌مون همون دور و بر مشهد مقدس خونده بشه. اول سعي كرديم محلش نذاريم. اما تا سوار ميهن تور شديم و اتوبوس راه افتاد تو جاده، ديديم خدا! اين دفه به جاي وانت‌بار، كاميون هيجده چرخ فرستاده سراغ‌مون. اولي كه اومد، نزديك بود بماله به همون سمتي كه ما نشسته بوديم، ولي ما به روي خودمون نياورديم. دومي همچين زد به آينه‌ي بغل كه نزديك بود تو خودمون خرابي كنيم. سومي داشت مي‌اومد توي دل اتوبوس كه ما ديديم پونصد و چهل و يه تومن و پنج‌زار ارزش اينو نداره كه چهل، پنجاه‌تا مسافر بي‌گناه به پاي ما بسوزن و كور و شل بشن. اين بود كه بلند گفتيم مي‌ديم بابا، مي‌ديم! بقيه‌شم مي‌آريم مي‌ديم!
See insights and ads
All reactions:
Mahmood Moosadoost and Bijan Eftekhari

سعدی قاتل

آقا ! اگر یکنفر بیاید دل به دریا بزند بگوید آقای سعدی شیرازی قاتل است و به اعتراف خودش  بنده خدایی را به چاه انداخته  و محض محکم کاری یک قطعه سنگ هم به چاه در غلتانده  است شما باور میکنید یا اینکه آن بنده خدا را بر دار خشم خویش آونگ میفرمایید ؟

نمیدانم واقعیت دارد  یا اینکه زاده خیال پردازی های سعدی است که این شیخ یک لاقبای شیرازی در باب هشتم بوستان به قتل یک کاهن هندو اعتراف میکند و میگوید :

 به سومنات رفتم و دیدم مردم بتی را می‌پرستند و بر آن بوسه می‌زنند  و برایش هدیه می‌آورند . به آنان  گفتم چرا صورت بیجان بتی  را می پرستید ؟

آنان به خشم شدند و بمن حمله کردند : 

بتی دیدم از عاج در سومنات 

مرصع چو در جاهلیت منات

چنان صورتش بسته تمثالگر

که صورت نبندد از آن خوبتر

ز هر ناحیت کاروانها روان

به دیدار آن صورت بی روان

زبان آوران رفته از هر مکان

تضرع کنان پیش آن بی زبان

فرو ماندم از کشف آن ماجرا

که حیی جمادی پرستد چرا؟

مغی را که با من سر و کار بود

نکوگوی و هم حجره و یار بود

به نرمی بپرسیدم ای برهمن

عجب دارم از کار این بقعه من

که مدهوش این ناتوان پیکرند

مقید به چاه ضلال اندرند

بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت

چو آتش شد از خشم و در من گرفت

 ناچار فریبکارانه گفتم بگویید چرا این بت را می‌پرستید تا من هم پرستنده اش شوم. 

گفتند اگر اینجا بمانی فردا صبح خواهی دید  همزمان با برآمدن خورشید دستان بت همراه زایران به مناجات به سوی آسمان بلند می‌شود. 

و گر خواهی امشب همین جا بباش 

که فردا شود سر این بر تو فاش 

سعدی  پوزش می‌خواهد و دست بت را می‌بوسد . 

زمانی به سالوس گریان شدم 

که من زانچه گفتم پشیمان شدم 

سعدی مدتی آنجا می‌ماند تا به او اطمینان کنند. آنگاه روزی که در معبد تنها می‌شود، می‌رود درها را می‌بندد و می‌گردد و می‌بیند بله! شخصی در درون بت نشسته و ریسمانی به دست دارد که وقتی آن را بکشد دستان بت بلند می‌شود. 

بناچار چون در کشد ریسمان

بر آرد صنم دست، فریادخوان

سعدی که سر از راز بت و اهل  بتخانه درآورده بود آن شخص را می‌کشد و به چاه می اندازد  مبادا  او را لو بدهد! 

بعد هم از راه یمن به حجاز می‌گریزد. 

برهمن شد از روی من شرمسار

که شنعت بود بخیه بر روی کار

بتازید و من در پی اش تاختم

نگونش به چاهی در انداختم

که دانستم ار زنده آن برهمن

بماند، کند سعی در خون من

حالا این شما و این هم حضرت سعدی علیه الرحمه ! 

میخواهید دادگاهی اش کنید بفرمایید ! 

میخواهید به محبس و غل و زنجیرش گرفتار کنید مختارید !

میخواهید از گناهانش در گذرید خود دانید

تنها پرسشی که من دارم این است که آدمیزادی که چنان غزل های عاشقانه خوشگواری می سراید چگونه می تواند آدمکش هم باشد ؟

�طرح از : اردشیر محصص


۶ اسفند ۱۴۰۲

اندر احوال مرحوم دهخدا

استاد سعید نفیسی :
مرحوم دهخدا پی در پی سیگار میکشید و خاکستر و چوب سوخته کبریت را هر جا می رسید می انداخت .
از عجایب این بود که قلم و دوات مرتبی نداشت و بار ها شد که با سر سوخته کبریت چیزی می نوشت .
خدا میداند چند بار دیدم که در پی مداد خود می گرددو هرگز به یاد نمی آورد آن را کجا گذاشته است .
روی هر کاغذ پاره ای که می یافت یاد داشت میکرد ....گاهی قوطی کبریت خالی را پاره میکرد و روی چوب سفید آن یاد داشت میکرد ....
دهخدا ؛ پس از سفر مهاجرت ؛ در بازگشت روبروی خانه پدر من در کوچه ناظم الاطباء در خیابان اکباتان که آنروز ها خیابان پستخانه میگفتند خانه ای اجاره کرد و بزودی پدرم را پزشک معالج خود قرار داد .
هنگامی که برخی دروس مدرسه سیاسی را که او رییس آن بود به من دادند ؛ آشنایی ما بیشتر شد و هر هفته یک شب چند تن در خانه آن مرحوم که بعدا در خیابان خانقاه بود جمع میشدیم .
مرحوم عباس اقبال ؛مرحوم رشید یاسمی ؛ مرحوم عبدالحسین هژیر ؛ و آقایان نصرالله فلسفی ؛ مجتبی مینوی و من و دهخدا بودیم .در همان زمان آقایان مسعود فرزاد ؛ بزرگ علوی ؛ دکتر پرویز ناتل خانلری ؛ و مرحوم صادق هدایت نیز با یکدیگر محشور بودند و حلقه ای داشتند . آنها نام ما را گذاشته بودند " ادبای سبعه " و چون ایشان چهار تن بودند نام گروه خود را گذاشته بودند " ادبای ربعه " . کلمه ای جعلی از ربع .....
( از یاد داشت های استاد روانشاد سعید نفیسی )
May be an image of 1 person
See insights and ads
All reactions:
امیر شریف, Mojgan Farahmand and 18 others

چنان بود چنین شد

ما درروزگار جوانی مان – در عهد آن اعلیحضرت رحمتی _ چند وقتی خبرنگار روزنامه اطلاعات بودیم .
( این رفیق بلشویک ما به اعلیحضرت رحمتی میگوید اعلیزحمت رحمتی. نمیدانم از قصد میگوید یا لکنت زبان دارد )
یک روز تابستانی داشتیم از کنار میدان شهرداری رشت میگذشتیم دیدیم زنی شندره پندره با هفت هشت تا بچه قد و نیمقد درست جلوی در ورودی شهرداری نشسته است و دارد گدایی میکند . بچه ها با لباس های پاره پوره و با سر و صورتی چرکین یقه رهگذران را میگرفتند و با سماجت پول میخواستند .
ما که هنوز نمیدانستیم دنیا دست کیست سه چهار تا عکس از این گدای محترمه و اذناب شان ! گرفتیم و توی روزنامه چاپ کردیم و زیر عکس هم نوشتیم : آقا ! این چه مملکتی است ؟ ما که لولهنگ مان اینهمه آب میگیرد و کباده ملک الملوکی دنیا را می کشیم و ادعا میکنیم به سرعت برق و باد چهار نعله بسوی دروازه های تمدن بزرگ می تازیم اگر یک توریستی ؛ یک جهانگردی ؛ یک فرنگی پدر سوخته ای چشمش به این خیل گدایان بیفتد مسخره مان نخواهد کرد و نخواهد پرسید این چه تمدن بزرگی است که شما نمی توانید شکم چهار تا و نصفی آدم فلکزده را سیر کنید ؟
فردا صبحش رفتم روزنامه . دیدم سرپرست روزنامه – کریم بهادرانی – پشت میزش نشسته است و رنگ به چهره ندارد .
پرسیدم : چی شده کریم جان ؟ مریضی ؟
گفت : مریضم ؟ کاشکی مریض بودم . کاشکی زیر خاک خوابیده بودم !
گفتم : چی شده بابا ؟
گفت : چی میخواستی بشود ؟ از ساواک آمده بودند دنبالت !
گفتم : ساواک ؟ مگر من چیکار کرده ام ؟
هنوز حرف هایمان تمام نشده بود که دو تا قلچماق ساواکی از راه رسیدند و مرا پرت کردند توی یک لندرور و بردندمان دوستاق خانه مبارکه همایونی.
در آنجا اول حسابی مشت و مال مان دادند ، میخواستند بدانند با کدام گروه خرابکار پسر خاله ایم .بعدش در آمدند که : مرتیکه فلان فلان شده خرابکار ! حالا کارت به جایی رسیده که دروازه های تمدن بزرگ را مسخره میکنی ؟ چنان پدری از تو بسوزانیم که توی کتاب های تاریخی بنویسند .
هر چه گفتیم آقا جان ! این عکس ها را که ما از گور بابای مان در نیاورده ایم ! دزد حاضر است و بز هم حاضر ! اما مگر به گوش شان میرفت ؟ چنان دک و دنده مان را له و لورده کردند که شش هفت روز نمی توانستیم درست حسابی راه برویم .کارت خبرنگاری مان را هم گرفتند گفتند بگوز و‌ برو‌ تنها نمانی!
اینکه بعد ها چه مصیبت هایی کشیدیم بماند .خلاصه اینکه ما عنصر نا مطلوب شناخته شده بودیم و چاره ای نداشتیم جز اینکه بار و بندیل مان را ببندیم و از مملکت فرار کنیم . ما هم فرار را بر قرار ترجیح دادیم و رفتیم همان جایی که عرب نی انداخته بود .
بله برادر جان ! اوضاع چنان بود . چنان بود که چنین شد.
طرح از : احمد سخاورز
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Mani Khorsandi and 174 others