دنبال کننده ها

۶ آبان ۱۴۰۲

وطن داری

اینجا جلوی خانه ام بر فراز درخت بلوط بالا بلندی مرغکی آشیانه کرده است . گهگاه جیک جیک جوجگانش را می شنوم .
درختان بلوط بار و بر آورده اند. سنجاب ها میآیند از شاخه ها آویزان میشوند دانه های بلوط را می خورند .
گهگاهی می بینم قیامتی بر پاست. می بینم دهها مرغک هراسان ، بال ‌و پر زنان گرد آشیانه می چرخند و چنان های و هویی راه انداخته اند که گویی ابابیل کعبه اند و به جنگ فیل سواران ابرهه حبشی رفته اند .
کنجکاو میشوم بدانم این های و هوی برای چیست و چرا این ابابیل اینگونه خود را به آب و آتش زده اند . می بینم سنجابی از مرزهای ممنوعه گذشته و خود را به حوالی آشیانه مرغکان رسانده است.
حمله مرغکان از یمین و یسار و میمنه و میسره همراه با داد و قال و ‌نعره و فریاد آغاز میشود و تا آن سنجابک بینوا را نتارانند دست از یورش های مرغکانه! باز نمیدارند .
اینکه این لشکر ابابیل از کجا میآیند و چنین مغول وار از جناح راست و چپ و میانه بر سنجابک میتازند و لشکرگاه و ساخلوی شان کجاست خدای عالمیان میداند .
یاد آن شعر مرحوم دهخدا می افتم :
هنوزم ز خردی به خاطر در است
که در لانـﮥ ماکیان برده دست
به منقارم آن سان به سختی گَزید
که اشکم چو خون از رگ آن دم جهید
پدر خنده بر گریه ام زد که هان!
وطن داری آموز از ماکیان
May be an image of chipmunk
All reactions:
Mina Siegel, Jahangir Jon Sedaghatfar and 45 others

ورود یهودی ممنوع

چشم جناب آقای رجب طیب اردوغان روشن.
چطور است عجالتا چند تا کوره آدمسوزی هم در گوشه و کنار ترکیه بر پا کنند مخصوصا اینکه خاطره ارمنی کشان هم در قلمروی فرمانفرمایی ایشان هنوز از یادها نرفته است
این تابلویی است که بر سر در یک کتابفروشی ! استانبول آویخته است
May be an image of newsstand and text that says 'JEWS YAHUDİLER GİREMEZ NOT ALLOWED 2 ktaş 012 09 Ha'
All reactions:
Nasrin Zaravar, Touradj Parsi and 95 others

آقای گاو چشم

جاحظ بصری ادیب معتزلی و فیلسوف قرن سوم هجری( معروف به گاو چشم ) می نویسد :
در بازار بصره میرفتم ،زنی پیشم آمد و سلام کرد .از حسن و جمال او متحیر شدم .
گفت: می پذیرید قدمی چند رنجه شوید ؟
من به منت پذیرفتم .
مرا پیش صورتگری (نقاش) بردو خطاب به او‌گفت : مانند این بکش ! و خدا حافظی کرد و رفت .
از صورتگر پرسیدم :مراد این بانو چه بود ؟
گفت: لختی پیش از این نزد من آمد و گفت :صورت شیطان را برای من بکش !
گفتم : بانو ! من که از چهره شیطان الگویی ندارم ، چگونه ترسیم کنم ؟
او رفت ‌‌ترا پیش من آورد وگفت : مانند این بکش !
جاحظ بصری در بصره به دنیا آمد . او را نابغه ادبیات عرب و ولتر شرق نامیده اند . او سیمایی زشت داشت و از پشتیبانان جنبش معتزله و بنیانگرار مذهبی کلامی بنام « جاحظیه» بود .
شهرستانی مورخ مشهور قرن ششم در کتاب « الملل و النحل » می نویسد : جاحظ بسیاری از کتاب های فیلسوفان را خواند و آنها را با عبارات لطیف و نوشته های ظریف خود بیامیخت .
او به فلسفه طبیعی گرایش داشت و کتاب « الحیوان» او دلیل روشنی است به علاقه و تبحر او در جانور شناسی و مباحث طبیعی.
جنبه مهم نوشته های او قدرت او‌در در آمیختن هزل و جد بود .
جاحظ میگوید : از من نزد متوکل (خلیفه عباسی )یاد کردندتا فرزندانش را تعلیم دهم.
چون مرا به حضور خواست از دیدن چهره من ناخرسند شد و دستور داد ده هزار درهم بمن بدهند و مرا بازگردانید .
میگویند : جاحظ غلامی داشت . این غلام روزی جلوی خانه جاحظ ایستاده بود ، کسی به دیدن او آمد و پرسید : آیا جاحظ در خانه است ؟
گفت: در خانه است و به خدا دروغ میگوید!
پرسید : چگونه؟
گفت: در آیینه مینگرد و میگوید : الحمد الله الذی خلقنی فاحسن صورتی ! «سپاس دارم خدای را که مرا آفرید و خوبروی آفرید ! »
———
جاحظ یعنی گاو چشم! همانکه در زبان گیلکی میگویند « گو چومه»
May be a doodle
All reactions:
Nasrin Zaravar, Nasrollah Pourjavady and 111 others

ایمان بیاورید

رفیقم میگوید :رفته بودم یکی ازاین کلیساهای اطراف سان فرانسیسکو.
جشنی بود و ما را هم دعوت کرده بودند .
پس از سلام علیک های متداوله آقای کشیش آمد سراغ من و گفت : تو باید ایمان بیاوری
گفتم : من ایمان آورده ام!
گفت : نه! باید به مسیح مقدس ایمان بیاوری
گفتم : معلوم است که ایمان آورده ام
گفت ‌: باید ایمان بیاوری که مسیح مقدس بخاطر گناهان ما مصلوب شده است
گفتم : البته که ایمان آورده ام
گفت : باید ایمان بیاوری که عیسی مسیح فرزند خداوند است
گفتم : به حضرت عباس ایمان آورده ام!
کشیش نگاهی بمن انداخت و گفت : برو شامت را بخور
May be an image of text
All reactions:
Nasrin Zaravar, Nasrollah Pourjavady and 137 others

۴ آبان ۱۴۰۲

مثل آدم راه بروید

تازه ازدواج کرده بودم . با زنم رفتیم شمال . کنار دریا قدم میزدیم . دست در دست هم .
گشت ارشاد یقه مان را گرفت که چیکاره اید ؟
گفتیم : زن و شوهریم بابا
ما را بردند کلانتری . هرچه گفتیم زن و شوهریم حرف مان را قبول نکردند . قباله ازدواج میخواستند
با چه مصیبتی قباله ازدواج مان را آوردند .
گفتیم : دیدی حاج آقا ؟ دیدی ما زن و شوهریم ؟
آخونده گفت : خب ، پس چرا مثل آدم راه نمی روید ؟
« از حرف های توکا نیستانی»
May be art
All reactions:
Nasrin Zaravar, Zari Zoufonoun and 93 others