حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد
« حافظ»
از فراز بندر عباس و تبریز گذشتیم . از پنجره هواپیما میهنم را میدیدم . میهنم را که گویی کهکشان ها از من دور مانده است .
بغض کرده و خموشانه می گریستم .
مردی فرانسوی کنارم نشسته بود. مهربانانه پرسید : گریه میکنی؟
گفتم : آن خاک را می بینی؟ آن رودخانه را می بینی؟ آنجا میهن من است. آنجا مادر و پدر و رفیقانم به خاک رفته اند.آنجا جایی است که دوست داشتم به خاک سپرده شوم .آنجا سرزمینی است که از دیدارش محروم هستم . نمی توانم پایم را بر خاکش بگذارم. آنجا کودکی و نوجوانی ام را گم کرده ام .آنجا سرزمینی است که همه آرزوهایم دفن شده اند .
آه …ای ایران خشم و غرور و نکبت . ای آوردگاه تباهی . ای نامهربان . چرا اینقدر از من دوری ؟
دق که ندانی که چیست گرفتم
دق که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامَم از آن تو بادا
گر چه ندارم خانه در اینجا
خانه در آن جا
با توام ایرانه خانم زیبا!*