دنبال کننده ها

۱ تیر ۱۴۰۲

دوری و دلگیری

نشسته ام حیاط خانه ام به گل ها نگاه میکنم. گل هایی که یکایک شان نامی دارند: مهسا، ندا، سپیده، نرگس.
گل هایی که یکایک شان را بدست خودم کاشته ام . آب شان داده ام. ناز و نوازش شان کرده ام .نگران شان بوده ام . می ترسیدم سرمایی نا بهنگام تیغ بر گلوگاه شان بگذارد.
هوا ابری است . دلگیر است . چند روزی است که دلگیر است . من نیز دلگیرم.
من فرزند آب و آفتابم . از هوای ابری دلگیر میشوم . آفتاب را دوست میدارم . وقتی آفتاب میشود شاد میشوم . زندگی معنای دیگری میگیرد .
چشم براه آفتاب هستم . چشم براه فرزندانم هستم که در زندان ها می پوسند. چشم براه آزادی میهنم هستم.
نوا جونی وآرشی جونی هم نیستند که مرا بخندانند و بر دلم نور بپاشند .
ای آفتاب عالمتاب کجایی؟ بتاب . بر جهان روشنی بخش . بما نور و روشنایی ده . مرا از این دلگیری رها کن . کجایی؟
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 53 others

۳۰ خرداد ۱۴۰۲

آقای کشاورز

آقا! ما یک ماه پیش رفتیم چهار پنج تا بوته گوجه فرنگی و فلفل خریدیم آوردیم توی حیاط خانه مان کاشتیم.
هر روز آب شان دادیم . هر روز ناز و‌نوازش شان کردیم . قربان صدقه شان رفتیم . هر روز که از خواب پامیشدیم پیش از آنکه دست و روی مان را بشوریم میرفتیم تماشای شان . میگفتیم : سلام عرض کردیم گوجه های عزیز ! حال و احوال تان چطور است؟ حال شما چطور است فلفل های خوشگل نازنین ؟
گوجه ها قد کشیدند. بزرگ و بزرگ‌تر شدند . هر روز که میرفتیم نگاه شان میکردیم میدیدیم از دیروز تا امروز یک وجب قد کشیده اند . روزی بیست بار ، سی بار ، هی میرفتیم نگاه شان میکردیم ناز و نوازش شان میکردیم.
حالا بوته ها هر کدام درختی شده اند . همینطور قدمیکشند و بالا و بالاتر میروند. هرکدام شان هم پنجاه شصت تا گوجه آورده اند . گمان کنیم اگر بخواهند همینطور قد بکشند مجبور بشویم امسال تابستان گوجه های مان را به چین ‌وما چین صادر کنیم!شاید هم مقداریش را فرستادیم ایران !
ما بابت هر بوته ای ده دلار پول داده بودیم . اما با این گوجه هایی که بار آمده اند هیچ بعید نیست پولدار بشویم!اصلا آقا باید ما را بعنوان کشاورز نمونه انتخاب کنند یک عالمه جایزه مایزه بما بدهند ! چطور است عکس ما را در روزنامه ها هم چاپ کنند( هر چند این روزها هیچکس روزنامه نمی خواند )
ما هر سال تابستان بار و بندیل مان را می بندیم میرویم مسافرت ، اما امسال بگمانم بخاطر همین گوجه ها و فلفل ها هم که شده باشد باید قید مسافرت و جهانگردی را بزنیم. آخر این طفلکی ها علاوه بر آب ، به ناز ‌‌و نوازش آقای گیله مرد احتیاج دارند . ما که نمی توانیم آنها را همینطور به امان خدا رها کنیم برویم جهانگردی! می توانیم؟ البته که نه !
پریروز ها رفیق مان آمده بود دیدن مان . از ما پرسید : خب رفیق جان ! این روز ها چیکار میکنی؟
گفتیم : کشاورزی میکنیم ! مزرعه دار هستیم !
با تعجب پرسید : راست میگویی؟ مزرعه ات کجاست ؟
دستش را گرفتیم بردیم حیاط خانه مان مزرعه مان را نشانش دادیم !( البته طول و عرض مزرعه مان چهار وجب ‌و نصفی است !)
یاد بابای خدا بیامرزمان افتادیم . هر وقت میگفتیم بابا جان ! پا شو بیا امریکا پیش ما میگفت : پسر جان ! پس این دار ‌و درخت ها را چیکار کنم ؟ انگار دار و درخت هایش را به جانش بسته بودند .
حالاست که می فهمیم بابای مان چرا اینقدر دار و درخت هایش را دوست میداشت.
غرض اینکه اگر شما گوجه و فلفل میخواهید نروید از این سوپر مارکت ها گوجه هایی بخرید که نه بو‌ دارند نه طعم نه عطر نه خاصیت . گوجه هایی که به همه چیز شبیه هستند مگر گوجه فرنگی.ما از محصولات مزارع مان! برایتان میآوریم . ارزان هم حساب می کنیم. خیلی ارزان !
این عکس آخری را هم نوا جونی از بابا بزرگ مزرعه دارش گرفته است تا نشان بدهد بابا بزرگ چطوری موهایش را در مزرعه پای بوته های فلفل و گوجه فرنگی سپید کرده است !( نوا جونی با بابایش رفته است کوهنوردی . یک هفته توی کوه و کتل ها چادر میزنند میمانند . یکوقت خرس ها بچه م را نخورند ! )
چه خیال میکنید ؟ خیال میکنید ما موهای مان را توی آسیاب سپید کرده ایم ؟
ما کشاورزیم! مزرعه دار هستیم ! ما را دستکم نگیریدلدفا !
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 16 others

سرزمین سبز

این رفیق مان نقی پور- دوستکوهی-شاعر است بی آنکه ادعای شاعری داشته باشد.
نویسنده است . نویسنده ای که نوشته هایش بیشتر نقاشی است .
نقاش است . نقاشی هایش اما به شعر پهلو میزنند.
خودش میگوید :
«من شاعر نیستم
نقاش هم نیستم
کار خودم را میکنم
در تاریک روشنای صبح
بیرون میروم
در تاریک روشنای غروب
با تکه نانی در دست
به خانه بر میگردم
در میزنم
در را برویم باز میکنی
تکه نان را از دستم میگیری
‌‌می خندی
آنوقت
من شاعر میشوم
غزل میگویم
نقاش می شوم
و در تاریکی شب
روز را نقاشی میکنم .»
سرزمین سبز سومین کتابی است که از نقی پور - دوستکوهی- منتشر شده است
در این کتاب مجموعه ای از نقاشی های این هنرمند بی ادعا نیز فراهم آمده است .
نقی پور- دوستکوهی- از کوه و جنگل و‌دریا و شالیزار می نویسد. از عشق و کودکی و آسمان و آبشار قصه میگوید . قصه هایی که به دل می نشیند . قصه هایی که زلالی و پاکی چشمه ساران را دارد
نقی پور نقاشی شاعر و شاعری نقاش است .
All reactions:
Mohsen Khaimehdooz, Fariba Khou and 106 others

۲۹ خرداد ۱۴۰۲

حکومت نابکاران

آقای قاسم رضایی شهروند ایران بود . جنگ که شد رفت از خاک وطنش دفاع کند .تیرکش خمپاره خورد . ضربه مغزی شد . چند گاهی در بیمارستان خوابید . جانباز شد. سرانجام تعادل روانی اش را از دست داد . روانپریش شد .
یک روز رفت پارک قدم بزند. گم شد . راه خانه اش را نیافت . سرگردان ماند . توان حرف زدن هم نداشت.
لشکر اسلام از راه رسیدند. دوره اش کردند. همچون لاشخورانی . توان پاسخگویی به پرسش های شان را نداشت .
شباهتکی به مردم افغانستان داشت . گفتند مهاجر غیر قانونی است . دستگیرش کردند . همراه گروهی دیگر در کامیونی ریختند . بردند مرز افغانستان . آنجا همراه با پنجاه تن دیگر در یک روستای مرزی رهایش کردند.
آقای قاسم رضایی . جانباز وطن . که یک روز رفته بود از وطنش دفاع کند . آنجا در آن روستا ، از سرما ‌‌و گرسنگی و بیکسی مرد . به همین سادگی .
و حالا همسرش دنبال جنازه اش میگردد .
جنازه آقای قاسم رضایی در همان افغانستان مانده است. حتی همسر و‌فرزندانش نتوانسته اند به دیدار مزارش بروند .
زنش میگوید : آنجا پنجاه قبر ویران وجود دارد که نمیدانیم کدامیک آرامگاه آقای قاسم رضایی است
آقای قاسم رضایی رفته بود بجنگد تا آقای خامنه ای شاه بشود . تا آقای علم الهدی جاکشی را تشویق کند . تا همنامش آقای محسن رضایی معاون رییس جمهور بشود . تا حجت الاسلام طائب صاحب خطوط کشتیرانی بشود . تا دزدان و جاکشان بر ما حکومت کنند .
May be an image of 1 person and text
All reactions:
Venus Torabi, Bijan Abhari and 73 others