رفته بودیم پیاده روی. باریکه راهی را گرفتیم پیش رفتیم . از میان جنگلی از درختان هزار ساله بلوط. سوت زنان و زمزمه کنان.همه اش سرازیری بود. یکی دو کیلومتری رفتیم . رسیدیم به جلگه ای که : گل بود و سبزه بود و سرود پرنده بود، در آفتاب گرمی شادی دهنده بود.
ایستادیم به تماشا. تماشای آهوان و غزالان و بوقلمون ها . خواستیم برگردیم . نگاهی به تپه ماهور ها و کوه و کتل ها انداختیم و گفتیم :
اوه مای گاد ! کی باید برود اینهمه راه را ؟
چند
قدمی آمدیم . رسیدیم به یک سربالایی پهلوان کش! نگاهی به آسمان کردیم و گفتیم :
خدایا! خداوندا ! پروردگارا ! درست است که ما ملحد و زندیق و مرتد و گنهکاریم! حالا نمیشود حضرتعالی که گبر و ترسا وظیفه خور میداری از گناهان ما در گذری ، عر و تیز های کفر آمیز مان را زیر سبیلی در کنی، از خزانه غیب ات موتوری، سه چرخه ای، کالسکه ای،دلیجانی، اسبی، الاغی، قاطری، چیزی بفرستی که ما را از این سربالایی پهلوان کش به خانه مان برساند ؟
هر چه چشم براه ماندیم دیدیم درگاه احدیت از این بخار ها ندارد. راه افتادیم . همینطور که نفس نفس زنان و نالان از تپه ماهور ها بالا میآمدیم شروع کردیم فحش دادن به این دکتر مان جناب آقای دکتر تران.
با خودمان گفتیم همه اش تقصیر این دکتر تران است که بجای اینکه قرص و دوایی بما بدهد همینکه فشار خون و کلسترول مان را می بیند بما می توپد که: آقاجان ! راه برو . راه برو !
میخواستیم ببینیم شما وکیلی مکیلی سراغ ندارید این دکتر تران نابکار را بکشانیم عدلیه؟
اصلا آقا چطور است یک روز همین دکتر تران را برداریم بیاوریم با خودمان پیاده روی؟ میخواهیم ببینیم خودش می تواند از این تپه ماهور های پهلوان کش بالا بیاید که هی بما میگوید راه برو ؟
عجب گیری افتادیم ها !
ما یک رفیق مازنی داریم که ماهی دو سه بار میرود کوه پیمایی. بعدش هم عکس و تفصیلاتش را میگذارد روی فیس بوق و هی دق مان میدهد که دیدی ما رفتیم قله انبار نو و قله سیاه غار و قله کلون بستک را فتح کردیم ؟
ما هم حالا که توی بد انشر منشری گیر کرده ایم برای اینکه به این رفیق مازنی مان نشان بدهیم ما از نوادگان میرزا کوچک خان جنگلی و اعقاب اتول خان رشتی و ایضا فرزندان چیگین های آن قبله عالم کلب آستان علی هستیم چاره ای نداریم دل به دریا بزنیم برویم برای فتح قله اورست تا این رفیق مازنی ما اینقدر برای مان کرکری نخواند