صبح رفته بودم راه بروم .زنم میگوید خیلی چاق شده ام . رفته بودم راه بروم بلکه لاغر بشوم.
فشار خونم هم بالاست. دکترم میگوید راه برو ! یکی دو تا قرص هم داده است تا فشارم پایین بیاید. میگوید : نمک نخور !
تصمیم میگیرم نمک نخورم! اما سالاد بی نمک مزه مرداب میدهد.کباب بی نمک هم مزه زهر مار میدهد
تعجب میکنم چطور گرگ ها و شیرها و ببر ها و پلنگان ، گوشت بدون نمک میخورند ! یادم باشد بگویم مقدار زیادی نمک توی جنگل ها و بیابان ها بگذارند تا طفلکی شیرها و گرگ ها غذای شان خوشمزه تر بشود . کسی چه میداند ؟شاید فشار خون شان بالا برود و دیگر نتوانند بیچاره آهو ها و غزال ها را اینطوری پاره پاره بکنند .
زنم گفت : امروز باید برویم خرید .
صبح پاشدم رفتم قدم بزنم بلکه فشار خونم پایین بیاید ! از یک تپه ای بالا رفتم .داشتم آهوها و بوقلمون ها را تماشا میکردم .بوقلمون ها تا مرا میدیدند پا به فرار میگذاشتند . نمیدانم چرا ؟ من که قصد شکارشان را نداشتم . یادم باشد بهشان بگویم من اصلا گوشت بوقلمون دوست ندارم. آهو ها اما تا مرا می بینند با آن چشمان زیبای شان چنان نگاهم میکنند که انگاری ما سال ها با هم پسر خاله بوده ایم ! میگویم ؛ سلام آهوها! حالتان چطور است ؟کیفین یاخچید دی؟کومو استان؟
آهو ها سری می جنبانند و میروند پشت دار و درخت ها پنهان میشوند. نمیدانم چرا از من می ترسند ! یادم باشد فردا برای شان سیب بیاورم بلکه دوباره پسر خاله شدیم!
زنم زنگ میزند میگوید : کجا هستی؟ مگر نگفته بودم باید برویم خرید ؟
میگویم : اینجا بالای تپه ها هستم . دارم بوقلمون ها و آهو ها را تماشا میکنم. دارم با آنها حرف میزنم !
میگوید : زود بیا ، باید برویم خرید !
راه می افتم . با بوقلمون ها و آهوها خدا حافظی میکنم .چهار پنج قدم بر نداشته ام که لیز می خورم و روی سنگ ها و سنگریزه ها پخش و پلا میشوم. زانویم چنان دردی میگیرد که چند دقیقه ای از حال میروم . بشدت تشنه ام میشود . آب همراهم نیست . تنم میلرزد .درد تا مغز استخوانم نفوذ میکند .نیم ساعتی آنجا روی زمین دراز میکشم . هیچ آدمیزادی آن دور و بر ها نیست . اگر بمیرم هم کسی خبر دار نمی شود. آهوها و بوقلمون ها هم که کاری از دست شان ساخته نیست.
نیم ساعتی آنجا میمانم . زانویم ورم کرده است . خونین مالین هم شده ام . بخودم میگویم : نکند استخوان زانویم شکسته باشد ؟
با ترس و لرز سرپا می ایستم . لنگان لنگان خودم را به خانه میرسانم. زنم خبر ندارد بر من چه رفته است .
میروم دوش میگیرم . زانویم را پانسمان میکنم میآیم طبقه پایین .
زنم میگوید : چرا اینقدر دیر کردی؟ مگر نمیدانی باید برویم خرید ؟
میگویم : کم مانده بود به رحمت خدا بروم .
راه می افتیم میرویم خرید . زانویم درد میکند . میآییم شهرکی که با خانه مان نیم ساعتی فاصله دارد .نامش فولسوم.
به زنم میگویم : من همینجا توی ماشین می نشینم . تو برو خرید .
میرود خرید . حالا چهار ساعت و چهل و چهار دقیقه است رفته است خرید . ممکن است چهار ساعت و چهل و چهار دقیقه دیگر هم پیدایش نشود .
بروم کافی شاپی پیدا بکنم قهوه ای بخورم چهار ساعت و چهل و چهار دقیقه دیگر منتظر بمانم !
راستی ، یک سئوالی داشتم. این خانم ها خرید شان کی تمام میشود ؟