سعدی شعری دارد و میگوید:
به سرو گفت کسی میوه ای نمیآری
جواب داد که آزادگان تهیدست اند
از
زمان پیشا مشروطیت تا پایان دودمان پادشاهی در ایران ، آزادگان و فرهیختگان و نیک اندیشان و خرد ورزان بزرگی چه در عرصه سیاست و چه در قلمروی فرهنگ و ادب در میهن ما پا بمیدان نهاده و با فداکاری و آزادگی خشت روی خشت گذاشته و بقول سیمین بهبهانی با استخوان جان خودشان ستون به سقف آسمان میهن مان زده اند بلکه ایران و ایرانیان را از ژرفای نکبت و بی دانشی و فرومایگی و حقارت و خرافات بیرون بکشانند .
مردانی چون طالبوف، میرزا فتحعلی آخوند زاده ، مستشار الدوله ، میرزا آقاخان کرمانی ، زین العابدین مراغه ای ، حاج سیاح محلاتی، جلیل محمد قلی زاده ، سید حسن تقی زاده ، صور اسرافیل ، علی اکبر دهخدا ، محمد علی جمالزاده ، احمد کسروی ، محمد علی فروغی ، علی اصغر حکمت ، علی اکبر داور ، دکتر محمد مصدق .صادق هدایت ، پرویز ناتل خانلری ، دکتر محمد معین ،دکتر ذبیح الله صفا ، دکتر محمد جعفر محجوب ، ابراهیم پور داود ، سعیدی سیرجانی ، جلال الدین همایی ، مجتبی مینوی ، دکتر عبدالحسین زرین کوب . سعید نفیسی ، فروزانفر ، عبدالعظیم قریب و کسان بسیار دیگری که طی صد سال گذشته از جان خودشان مایه گذاشتند و با همه دشواری هایی که با آن روبرو بودند و با همه درگیری هایی که با ملایان و دینکاران داشتند در نهایت تنگدستی و مناعت طبع ، وتحمل انواع و اقسام مضایق و رنج ، توانستند شمعی - یا بقول اخوان « خردک شرری » در این خانه ظلمانی بیفروزند و از گزند هیچ باد و باران و توفانی نهراسند .
مرحوم دهخدا خاطره ای از دوران آوارگی و تبعیدش را برای دکتر محمد معین نقل کرده است که اشک بر چشمان هر انسان آزاده ای می نشاند .
او میگفت :
« در این روزها هیچ پولی از ایران به من نمی رسید . ناچار با یک « سو»ی فرانسوی که معادل یک شاهی آن روزگار بود زندگی میکردم .با این یکشاهی شاه بلوط میخریدم و بجای شام و ناهار می خوردم . یک روز صبح از شدت گرسنگی و ضعف نتوانستم از تختخواب پایین بیایم ، در همین زمان نامه رسان پست آمد و یک بسته کتاب و یک نامه از ادوارد براون ( خاورشناس انگلیسی ) برایم آورد .
براون این کتاب ها را بمناسبت نوروز بمن هدیه داده بود . نامه براون را باز کردم ، نوشته بود : من و شما هر دو در راه آزادی می جنگیم ، اجازه بدهید مبلغ مختصری پول برای شما بفرستم .
در جواب نامه براون نوشتم : الحمدالله زندگانی من کاملا رو براه است و بهیچوجه به مساعدت مالی احتیاج ندارم.
مناعت طبع دهخدا چنان بود که هرگز حق تالیف لغتنامه را نگرفت و خانه ای را که داشت فروخت و بخشی از آنرا برای پرداخت دستمزد همکاران و تنظیم کنندگان لغتنامه اختصاص داد.
محمد علی جمالزاده نیز چنین سرنوشتی داشت. اودر جوانی برای تحصیل به بیروت رفت . چندی بعد به سویس رفت و در پانسیون ارزان قیمتی اقامت گزید .
میگوید : چنان دچار بی پولی و دست تنگی شده بودم که هیچ چیز برای خوردن نداشتم .
در همان پانسیونی که بودم یک شب آنقدر بیدار ماندم تا همه خفتند.نیمه شب رفتم آشپزخانه دیدم دیگ بزرگی شیر آنجاست.لیوانی برداشتم همینکه لب بر آن گذاشتم یک آقایی که گویا سر و سری با دخترک آشپز باشی داشت یواشکی وارد آشپزخانه شد .من لیوان شیر را ریختم توی دستشویی و گفتم :سرم درد میکرد آمدم آب بخورم !
اوهم گفت سرش درد میکرده است ! مرا برد به اتاقش چند تا قرص داد که با شکم خالی خوردم .
فردایش یکی به دیدنم آمد .گفتم : نامه ای به ایران نوشته ام پول تمبرش را ندارم . میخواستم پولی بدهد بلکه بتوانم نانی بخرم . ولی از شانس من او چند تا تمبر از جیبش در آورد و بمن داد !
ما چنین مردانی داشتیم و هرگز حقگزارشان نبوده ایم
اساسا ما ملت حقگزاری نیستیم