دخترم تلفن میکند که : بابا ! شب عید بیایید خانه ما . برای تان غذای ایرانی درست میکنم
می خندم و میگویم : تو مگر آشپزی هم بلدی؟
پا میشویم یک ساعت و نیم رانندگی میکنیم میرویم خانه اش .
می بینم سفره هفت سینی چیده است که
از سفره ما رنگین تر است . حتی حاجی فیروز هم دارد . سبزی پلو با ماهی درست کرده است . سه چهار جور غذای ایرانی پخته است . یک سفره رنگینی چیده است که می توانیم آقای دانولد ترامپ را به یک ناهار شاهانه دعوت کنیم
نوا جونی و آرشی جونی از دیدن ما شاد میشوند . قرار است تعطیلات بهاری بیایند خانه ما یک هفته بمانند .
نوا جونی میگوید : نوروز موباراک بابا بزرگ ! . آرشی جونی هم چیزهایی بلغور میکند . موباراک اش را می فهمم . عیدی شان را میگیرند میروند پی کارشان .
دخترم - آلما - ایران را ندیده است و هیچ یاد و خاطره ای از میهن مان ندارد اما بیش از همه ما به فرهنگ و سنت های ملی ما ن پای بند است . به شوهرش چند کلام فارسی یاد داده است . سعی میکند به نوا جونی فارسی بیاموزد و همواره با اشتیاق مسائل ایران را دنبال میکند و با شنیدن رویداد های ناگوار ایران غمگین میشود .
یادم میآید روزی به موسیقی ایرانی گوش میداد . از من پرسید دختر چوپان یعنی چه ؟ خلیج یعنی چه ؟
شب که میشود خوابم نمیبرد . یعنی یکی دو ساعتی می خوابم و بیدار میشوم . دیگر خواب به چشمانم نمیآید . به سال هایی که گذشت فکر میکنم . به چهل سفره هفت سینی فکر میکنم که در این چهل سال گذشته در اینجا و آنجای جهان گسترده ایم . به پدر و مادری می اندیشم که بهاران و زمستان هایی دراز در آرزوی دیدن ما چشم به کوچه دوخته بودند . به مادران وپدران و خواهران و برادرانی می اندیشم که در اندوه مرگ عزیزان خود چه زود هنگام پیر و شکسته شده اند . آنگاه با خود زمزمه میکنم :
چها گذشته و بر ما چه ميرود ؟
هزار سال تو گويی که زيسته ايم
هزار سال به ما بر گذشته است و باز همانيم
به بوی ديدن خورشيد دير مانده آزادی
و شکفتن ميهن
در آستانه پيری ستاده ايم و باز جوانيم
سال نو بر همه شما خجسته باد